در آن لحظه ها که به هوش آمدم، حرفهای تو را شنیدم. پس از آ
در آن لحظه ها که به هوش آمدم، حرفهای تو را شنیدم. پس از آن حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگار و مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود ،جز خدای مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند. چشم باز کردم و با شادی فراوان ایشان را دیدم. آن امام مهربان دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدن و فرمودند:« از خانه خارج شو و برای همسر و فرزند کار کن چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده.» با همان حرکت دست تمام دردها و ناراحتی هایم تمام شد و احساس سبکی و سلامتی کردم وقتی با شور و شعف از جا برخاستم ، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوش بکشم. اما هر چی گشتم ایشان را ندیدم. شب بند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند، آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت:« من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس می کنم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل به من لبخند زد و گفت:« بر خود مسلط باشد چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.» #رؤیای_نیمه_شب #امام_زمان(عج) #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#جذاب
ریحانه گفت:« من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس می کنم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل به من لبخند زد و گفت:« بر خود مسلط باشد چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.» #رؤیای_نیمه_شب #امام_زمان(عج) #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#جذاب
۷.۴k
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.