پارت سی ودوم

#پارت سی ودوم
امیر حسین برگشت ونمی دونم چی به حاجیه خانم گفت اونم با صدای بلندی گفت : حاج آقا اومدن خانم ها حجاب ...انیسه
انیسه یه چادر رنگی پوشید نزدیک بود بزنم زیر خنده امیر حسین کنارم نشست چند دقیقه بعد یه عاقداومد که بهش می گفتن حاج آقا بابا وحاجی هم اومدن یکم کلاه شنلمو اوردم جلوشادی وفاطی ویه دخترم اومدن بالا سرمون واون دختره وفاطی پارچه ای سفیدی گرفتن رو سرمون وشادی قندا رو گرفت حاج آقانشست رو یه مبل وبابا وحاجی هم دوطرفش نشستن
حاج آقا : با اجازتون حاجی
حاجی : بفرمایید حاج آقا
حاج آقا : با اجازه پدر عروس
بابا اشاره کردواونم شروع کرد خوندن خطبه عقد گل وگلاب رو آورده بودم ولی توجه ام به صفحات قران بود وداشتم می خوندم تو دلم از خدامی خواستم خوشبختمون کنه امیر حسین هم باهام قرآن می خوند
- عروس خانم....
سرمو اروم بلند کردم والهام رو نگاه کردم با لبخند یه جعبه گرفت مقابلم وگفت : از طرف داماد
متعجب امیر حسین رو نگاه کردم همون سرویسی بود که طلا فروشی دیدم و ازش خوشم میومد حاجیه خانمم یه جعبه دیگه اورد وگذاشت
شادی : عروس خانم بله می خوایم
حاج آقا : منتظریم دخترم
امیر حسین رو نگاه کردم لبخند زدلبخند زدم وگفتم : با اجازه بزرگترام بله
صدای کل بلند شد سرمو انداختم پایین امیر حسین دستمو گرفت وپشت دستمو بوسید دخترا جیغ زدن حاجی بلند شد واز جیبش یه بسته دراورد امیر حسین بلند شد منم بلند شدم امیر حسین رو بغل کرد وپیشونیشو بوسید بعدم تو سرمنو بوسید وگفت : مبارکتون باشه از این به بعد تو هم دخترمی بعدم جعبه کادو شده رو مقابلم گرفتازش گرفتم اون رفت کنار بعدم بابا اومد وپشت سرش مامان حاجیه خانم وخواهرای امیر حسین وحتا رهام بعدم مراسم عسل خوردن بود وحلقه هامون رو دست هم کردیم وباز زن ها کل زدن وشادی کردن بعدم رفتیم تو حیاط فقط مردای اقوام نزدیک اومدن حیاط بالا ماهم نشستیم جای مخصوص عروس داماد امیر حسین بلند شدورفت کنار مردا دخترا هم دور من جم شدن وقت شام شد وامیر حسین برگشت کنارم خوشحال بود ومی خندید ومن نمی دونم چرا انقدر دلشوره داشتم واسترس حتا نمی تونستم شام بخورم
امیر حسین : چیزی شده عزیزم
- نه
امیر حسین : کاملا معلومه ...استرس داری
- اره خیلی
دستمو گرفت وگفت : بیا
با هم رفتیم داخل وسر سفره عقد کسی اونجاها نبود کلی باهام حرف زد ومنم گوش می دادم قشنگ احساسات منو می گفت ویجورایی ارومم می کرد مخصوصا که دستامو گرفته بودوقتی اروم شدم برگشتیم تو حیاط وبه اسرار مامان وحاجیه خانم یکم رقصیدیم
دیدگاه ها (۲)

#پارت سی وسوم رُز:بعد از رقص نشستیم وداشتم مهمونها رو نگاه م...

#پارت سی وچهارم رُز:مهمونها که رفتن بابا اومد ودستمو گذاشت ت...

#پارت سی ویکم با ورودمون به خونه حاجی با استقبال گرم مهمونها...

بلاخره اون روزی که منتظرش بودیم رسید تو آریشگاه منتظر داماد ...

بیب من برمیگردمپارت : 77به خونه رفتیم ساعت ۶ عصر بود سریع حا...

پدر خوانده ...پارت نمی دونم چندویوتوی ماشین دیگه هیچ حرفی نز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط