السلام
السلام
گزیده ای از مثنوی بلند جناب حر(ره) که توسط حاج علی انسانی سروده شده است
ديد خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوي در گير و دار
گفت از چه زار و در وا مانده اي
کاروان راهي و درجا مانده اي
نيست اين در بسته راهت مي دهند
دو جهان با يک نگاهت مي دهند
غرقه خود را ديد و از بهر حيات
دست و پا زد سوي کشتي نجات
تائبم بگشا به رويم باب را
دوست مي دارد خدا توّاب را
اي سراپا آبرو خاکم به سر
پيش زهرا آبرويم را مبر
بعد از اين خشکيده بر لب خنده ام
بسکه از طفلان تو شرمنده ام
مهربان آلوده ام پاکم نما
زير پاي زينبت خاکت نما
ديد حر از پاي تا سر حُر شده
سنگ جسته گوهر خود ، دُر شده
رو به سويش کرد شاه عالمين
گفت با حر اينچنين مولا حسين
با سپاهت راه ، سد کردي به من
نيستي بد گر چه بد کردي به من
تو نبودي قلب پر غم داشتم
در سپاهم حُر تو را کم داشتم
ما پي امداد تو بر خواستيم
گر تو پيوستي به ما ، ما خواستيم
عذر کمتر جو که در اين بارگاه
عفو مي گردد به دنبال گناه
توبه را ما ياد آدم داده ايم
ما برائت را به مريم داده ايم
مُرده را ما خود مسيحا مي کنيم
درد را عين مداوا مي کنيم
نيستي در بين ما ديگر غريب
دوست مي دارم تو را مثل حبيب
سربلندي خصم دون پستت گرفت
خاک پاي مادرم دستت گرفت
گر چه صد جرم عظيم آورده اي
غم مخور رو بر كريم آورده اي
آب از سر چشمه ي تو گل نبود
سركشي از نفس بود از دل نبود
تو بدي كردي ولي بد نيستي
خوب دادي امتحان رد نيستي
گفت مس رفتم طلا بر گشته ام
نه طلا بل کيميا برگشته ام
از درش اکسير اعظم رفتم
يک نگه کرد و دو عالم يافتم
از ميان خيمه هاي بوتراب
يک صدا مي آيد آنهم آب آب
من نه باکم از هزاران لشکر است
ترس من از اشک چشم اصغر است
http://kheyrekasir.blogfa.com/post/95
گزیده ای از مثنوی بلند جناب حر(ره) که توسط حاج علی انسانی سروده شده است
ديد خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوي در گير و دار
گفت از چه زار و در وا مانده اي
کاروان راهي و درجا مانده اي
نيست اين در بسته راهت مي دهند
دو جهان با يک نگاهت مي دهند
غرقه خود را ديد و از بهر حيات
دست و پا زد سوي کشتي نجات
تائبم بگشا به رويم باب را
دوست مي دارد خدا توّاب را
اي سراپا آبرو خاکم به سر
پيش زهرا آبرويم را مبر
بعد از اين خشکيده بر لب خنده ام
بسکه از طفلان تو شرمنده ام
مهربان آلوده ام پاکم نما
زير پاي زينبت خاکت نما
ديد حر از پاي تا سر حُر شده
سنگ جسته گوهر خود ، دُر شده
رو به سويش کرد شاه عالمين
گفت با حر اينچنين مولا حسين
با سپاهت راه ، سد کردي به من
نيستي بد گر چه بد کردي به من
تو نبودي قلب پر غم داشتم
در سپاهم حُر تو را کم داشتم
ما پي امداد تو بر خواستيم
گر تو پيوستي به ما ، ما خواستيم
عذر کمتر جو که در اين بارگاه
عفو مي گردد به دنبال گناه
توبه را ما ياد آدم داده ايم
ما برائت را به مريم داده ايم
مُرده را ما خود مسيحا مي کنيم
درد را عين مداوا مي کنيم
نيستي در بين ما ديگر غريب
دوست مي دارم تو را مثل حبيب
سربلندي خصم دون پستت گرفت
خاک پاي مادرم دستت گرفت
گر چه صد جرم عظيم آورده اي
غم مخور رو بر كريم آورده اي
آب از سر چشمه ي تو گل نبود
سركشي از نفس بود از دل نبود
تو بدي كردي ولي بد نيستي
خوب دادي امتحان رد نيستي
گفت مس رفتم طلا بر گشته ام
نه طلا بل کيميا برگشته ام
از درش اکسير اعظم رفتم
يک نگه کرد و دو عالم يافتم
از ميان خيمه هاي بوتراب
يک صدا مي آيد آنهم آب آب
من نه باکم از هزاران لشکر است
ترس من از اشک چشم اصغر است
http://kheyrekasir.blogfa.com/post/95
۱.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.