کاش شب هایی که هر ثانیه از بی قراری هایمان را میان یخ

کــاش شَب هایی که هر ثانیه از بی قراری هایمان را میان یخ زدگی های افکارمان به رخِمان می کشیدند ،
دست کم امکان این بود که
مغز و قلبت را  از بدنت خارج می کردی ...!

مانند خیلی از وسایلی که در طول روز استفاده می کنیم و شب ها در گوشه ای گذاشته وَ به آنها دست نمیزنیم و هیچ احتیاجی نداریم ...
فقط و فقط سکوت و آرامش را قرض می گرفتی و مهمان تمام لحظات  نیمه شبی ات میشد ...

آخَـر می دانی ؟
ما آدم های عجیبی هَستیم
تمام حرف های ناگفته مان و فکر هایی که مدت زیادی درون ذهن و قلبمان خاک میخورند را شب ها به خاطر می آوریم ...

اگر میشد قلب و مغز را شب ها در گوشه ای گذاشت تا بی قراری هایمان روی دیوار دلمان  آوار نشود و سنگینی نکند ، 
مجبور نبودیم ساعت های زیادی را مشغول آرام کَردنش باشیم ؛

هوای دل هایمان هم اَبری نمی شد که در بدترین حالت بلاتکلیفی قرار بگیریم ...

اگر شب به شب قلب و مغز را قبل از خواب نداشتیم
چه آدم هایی از  طوفان
پریشان احوالی های شب هایشان راحت می شدند...!
دیدگاه ها (۵)

هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد ، ممکن است از انگشتانش هم به دا...

همه را سر بریدم و به دست بادها سپردم ...دخترِ غمگین را چه به...

بلاتکلیفی مثل رقصیدن روی آبه ‌...اینکه صبح چشماتو باز میکنی ...

My angel ( part 1 ) بی وقفه اشک می ریخت و از خیابان های خالی...

#Multi_party#The_last_sunset_side_by_sidepart:2(والنتینا)نوی...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط