روانی منp34(ادامه)
فلش بک:
ویو تهیونگ
کوک با لانیا حرف زد و سریع اومد پیشم..یکم نگران شدم و از جام بلند شدم
تهیونگ:چیشده؟چرا میدوئی؟(کمی نگران)
کوک:تهیونگ..فکر کنم باید نقشه رو زودتر انجام بدیم!!
تهیونگ:چی؟..چرا مگه چیشده؟
کوک:این مین یونگی میخواد زودتر حرکت کنه!ولی با یه چیز جدید(سرش پایینه)
تهیونگ:با یه چیز جدید؟نکنه میخواد بیاد اینجا؟(نیشخند)
کوک:نه..حدسمون درست بود،میخواد هانا رو هم با خودش ببره(جدی_کمی نگران)
هانا رو…پرنسس منو؟؟نه!نمیزارم اون دختر ماله منه…هانا به چه جرعتی با اون میخواد بره!!یونگی رو میک*شم..تیکه تیکه اش میکنم!!رگ گردنم داره نبض میزنه..انگار ناخواسته میخوام لبخند بزنم..چرا اینجوری شدم!؟
تهیونگ:بریم!سریععع(داد)
پایان فلش بک:
ویو هانا
دست و پام میلرزه..حس میکنم هرلحظه ممکنه خفه ام کنه.. چرا اینجوری شد؟چرا از اون دلگرمی ها رسیدم به لرزش بدن؟بابام راست میگفت..نباید بهش نزدیک میشدم…جرعتم رو جمع کردم و گفتم
هانا:از همون اول نباید درخواستتو قبول میکردم!بابام راست میگفت نباید به تو نزدیک میشدم(جدی_کمی لزرش صدا)
حرفم رو که تموم کردم ماشین رو زد کنار و محکم ترمز کرد،خودمو محکم گرفتم تا سرم نخوره به شیشه و ماشین..چرا اینجوری کرد؟توی چشمام میشد ترس رو متوجه شد!یکم عصبی شدم!این عو*ضی نباید با من اینجوری رفتار کنه مگه من نوکرشم؟؟
هانا:داری چه غلطی میکنی عوضی؟(کمی داد-عصبی)
بهم نگاه کرد..توی نگاهش هیچی نبود،حالت چشماش نرم بود ولی داخلش انگار هیچی نبود..نه عصبی بودنی و نه عشقی..به لبام نگاه کرد،ترسیدم و چشمام رو بستم…یهو حس کردم یه چیز گرمی روی لبامه..چشمامو باز کردم،چی؟داره لبامو میبوسه؟
{جیندااااا تا دو دقیقه ی پیش که داشتی کو..نه نه ولش کن}
خواستم سرمو ازش دور کنم که یهو گردنمو گرفت و محکم منو چسبوند به لباش..محکم داشت مک میزد..قشنگ میتونم کنده شدن لب هامو حس کنم..خیلی درد داره
سرمو محکم کشیدم عقب و لبمو از لباش جدا کردم خیلی عصبی بودم و واقعا نمیدونستم که چیکار کنم..به چشماش نگاه کردم،یه چیزخاصی تو چشمامه..انگار داره چیزی بهم میگه ولی من نمیفهمم
هانا:چیکار میکنی ها؟؟؟(عصبی)چرا ا…اینطوری کردی.؟؟؟(جدی)
تهیونگ:چیه؟رد لبای یه عوضی روی لبای زنم بود!
{ لب تو لب شد که…رابرتتتتت🗣️}
ویو تهیونگ
کوک با لانیا حرف زد و سریع اومد پیشم..یکم نگران شدم و از جام بلند شدم
تهیونگ:چیشده؟چرا میدوئی؟(کمی نگران)
کوک:تهیونگ..فکر کنم باید نقشه رو زودتر انجام بدیم!!
تهیونگ:چی؟..چرا مگه چیشده؟
کوک:این مین یونگی میخواد زودتر حرکت کنه!ولی با یه چیز جدید(سرش پایینه)
تهیونگ:با یه چیز جدید؟نکنه میخواد بیاد اینجا؟(نیشخند)
کوک:نه..حدسمون درست بود،میخواد هانا رو هم با خودش ببره(جدی_کمی نگران)
هانا رو…پرنسس منو؟؟نه!نمیزارم اون دختر ماله منه…هانا به چه جرعتی با اون میخواد بره!!یونگی رو میک*شم..تیکه تیکه اش میکنم!!رگ گردنم داره نبض میزنه..انگار ناخواسته میخوام لبخند بزنم..چرا اینجوری شدم!؟
تهیونگ:بریم!سریععع(داد)
پایان فلش بک:
ویو هانا
دست و پام میلرزه..حس میکنم هرلحظه ممکنه خفه ام کنه.. چرا اینجوری شد؟چرا از اون دلگرمی ها رسیدم به لرزش بدن؟بابام راست میگفت..نباید بهش نزدیک میشدم…جرعتم رو جمع کردم و گفتم
هانا:از همون اول نباید درخواستتو قبول میکردم!بابام راست میگفت نباید به تو نزدیک میشدم(جدی_کمی لزرش صدا)
حرفم رو که تموم کردم ماشین رو زد کنار و محکم ترمز کرد،خودمو محکم گرفتم تا سرم نخوره به شیشه و ماشین..چرا اینجوری کرد؟توی چشمام میشد ترس رو متوجه شد!یکم عصبی شدم!این عو*ضی نباید با من اینجوری رفتار کنه مگه من نوکرشم؟؟
هانا:داری چه غلطی میکنی عوضی؟(کمی داد-عصبی)
بهم نگاه کرد..توی نگاهش هیچی نبود،حالت چشماش نرم بود ولی داخلش انگار هیچی نبود..نه عصبی بودنی و نه عشقی..به لبام نگاه کرد،ترسیدم و چشمام رو بستم…یهو حس کردم یه چیز گرمی روی لبامه..چشمامو باز کردم،چی؟داره لبامو میبوسه؟
{جیندااااا تا دو دقیقه ی پیش که داشتی کو..نه نه ولش کن}
خواستم سرمو ازش دور کنم که یهو گردنمو گرفت و محکم منو چسبوند به لباش..محکم داشت مک میزد..قشنگ میتونم کنده شدن لب هامو حس کنم..خیلی درد داره
سرمو محکم کشیدم عقب و لبمو از لباش جدا کردم خیلی عصبی بودم و واقعا نمیدونستم که چیکار کنم..به چشماش نگاه کردم،یه چیزخاصی تو چشمامه..انگار داره چیزی بهم میگه ولی من نمیفهمم
هانا:چیکار میکنی ها؟؟؟(عصبی)چرا ا…اینطوری کردی.؟؟؟(جدی)
تهیونگ:چیه؟رد لبای یه عوضی روی لبای زنم بود!
{ لب تو لب شد که…رابرتتتتت🗣️}
- ۹.۸k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط