عسل رمان
#قسمت_دوم
لا الہ الا الله؟
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد..
رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم:
-خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.؟
-چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ
-خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم؟؟
-خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید…
.
یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست..
-الو…بفرمایین؟
دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه:
سلام خانم تهرانے شما هستین ؟!
بلہ خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ..☺️
فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد…
اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم…
تا فردا دل تو دلم نبود…؟
فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن..
مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین…
دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون
اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ #سید هم هستند.!؟
خلاصہ روز اعزام شد…
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم
عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن؟؟
تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم…
داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو:
-لا الہ الا اللہ…
-خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ .
-هیچے اشتباهے اومدم…؟
-اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…؟
-خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…؟
-بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…؟
ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه؟
اخہ من تو اتوبوسم مینا؟؟
بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن؟
الان میام الان میام..؟
.سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود…
لا الہ الا الله؟
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد..
رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم:
-خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.؟
-چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ
-خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم؟؟
-خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید…
.
یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست..
-الو…بفرمایین؟
دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه:
سلام خانم تهرانے شما هستین ؟!
بلہ خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ..☺️
فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد…
اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم…
تا فردا دل تو دلم نبود…؟
فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن..
مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین…
دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون
اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ #سید هم هستند.!؟
خلاصہ روز اعزام شد…
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم
عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن؟؟
تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم…
داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو:
-لا الہ الا اللہ…
-خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ .
-هیچے اشتباهے اومدم…؟
-اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…؟
-خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…؟
-بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…؟
ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه؟
اخہ من تو اتوبوسم مینا؟؟
بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن؟
الان میام الان میام..؟
.سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود…
۲.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.