گفتم از حرفام نرنجیدی

گفتم : از حرفام نرنجیدی ...؟

گفت : نه!

گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!

گفت : مادرم انسولین میزنه،

اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد،

حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.

الان منم اونطوری ام...!
دیدگاه ها (۱)

همیشه میدانستمـ ..کِ تقدیر من ..دل باختن به دیوانه ایست ..کِ...

دیگه کار از گریه گذشته ..مستقیم باید مرد !

✘تلخه اوقاتم .. ✘?? پاتوقم شده تخته اتاقم??✘ .☜♚گـــــور پــ...

آری از پشت کوه آمده ام، چه میدانستم اینور کوه باید برای ثرو...

اینو دیدم یاد یه اتفاق افتادم

پارت بیستو پنجماونیکس بسه !دستشو گذاشت رو لبام و گفاونیکس:هی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط