انتخاب ها همیشه انتخاب نبودن، گاهی اجبار هایی بودن که
انتخاب ها همیشه انتخاب نبودن، گاهی اجبار هایی بودن که
توی بن بست زندگی میتونستن گلوی هر کسی رو توی مشت
بگیرن...و اینبار گلوی این افراد به پیشواز این مسیر های
منتهی به بن بست رفته بودن...مسیر هایی که سرنوشت ها رو
از هم جدا و به هم میرسوندن.
تموم شد:)
قلبم احساس سنگینی داره...نمیدونم چی بگم...
دلم تنگ میشه براشون...
برای روهیت بانمکو خواهرش بومیکا...
برای جفرسون پیر و دخترش مورگان...
برای شاهزاده دورگه و ژولیتش...
برای اچا کوچولویی که بامهر بابای واقعیش بزرگ نشد...
برای سرهنگ نامجون و جیسو با قلب مهربونشون...
برای مادام مسکیدای خبیثو یوگیوم حقه باز...
برای دوستای همیشگیشون فابیان و مارین...
برای جاش و یریه فداکارمون...
برای خاله هیوری و خاله هرا که سختی زیادی از دوری پسراشون کشیدن...
و در اخر برای دزیره و ناپلئون قصه مون که عشق بینشون تاوان های زیادی رو متحمل شد...
من در هبیتیت زندگی کردم...
"پریزاد و مرد قصه گو"
توی بن بست زندگی میتونستن گلوی هر کسی رو توی مشت
بگیرن...و اینبار گلوی این افراد به پیشواز این مسیر های
منتهی به بن بست رفته بودن...مسیر هایی که سرنوشت ها رو
از هم جدا و به هم میرسوندن.
تموم شد:)
قلبم احساس سنگینی داره...نمیدونم چی بگم...
دلم تنگ میشه براشون...
برای روهیت بانمکو خواهرش بومیکا...
برای جفرسون پیر و دخترش مورگان...
برای شاهزاده دورگه و ژولیتش...
برای اچا کوچولویی که بامهر بابای واقعیش بزرگ نشد...
برای سرهنگ نامجون و جیسو با قلب مهربونشون...
برای مادام مسکیدای خبیثو یوگیوم حقه باز...
برای دوستای همیشگیشون فابیان و مارین...
برای جاش و یریه فداکارمون...
برای خاله هیوری و خاله هرا که سختی زیادی از دوری پسراشون کشیدن...
و در اخر برای دزیره و ناپلئون قصه مون که عشق بینشون تاوان های زیادی رو متحمل شد...
من در هبیتیت زندگی کردم...
"پریزاد و مرد قصه گو"
۳.۴k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.