داستان کوتاه ترسناک
داستان کوتاه ترسناک
شب مثل همیشه و به آرامی می گذشت و بابام سر کار رفته بود.
بیدار موندم منتظر اومدن پدرم ماندم. همونطور که در رختخواب دراز کشیده بودم، صدای باز شدن در اومد.
هیجان زده به استقبال پدرم رفتم وبدون اینکه به چیزی توجه کنم اون رو محکم بغل کردم.
بدنش سفت بود ومثل همیشه نبود دستاش میلرزید باخودم گفتم حتما او باید از کار خسته شده باشد.
هیچی نگفت وبرگشت و به سمت اتاقش رفت.
همانطور که به سمت تختم برمی گشتم دیدم که زودتر یک پیام از بابام دریافت کردم. چک کردم و بدنم بی حس شد با خوندنش:
امشب تا دیروقت کار میکنم عزیزم چند ساعت دیرتر میام خونه.
پس من کی رو بغل کردم؟؟!!!
شب مثل همیشه و به آرامی می گذشت و بابام سر کار رفته بود.
بیدار موندم منتظر اومدن پدرم ماندم. همونطور که در رختخواب دراز کشیده بودم، صدای باز شدن در اومد.
هیجان زده به استقبال پدرم رفتم وبدون اینکه به چیزی توجه کنم اون رو محکم بغل کردم.
بدنش سفت بود ومثل همیشه نبود دستاش میلرزید باخودم گفتم حتما او باید از کار خسته شده باشد.
هیچی نگفت وبرگشت و به سمت اتاقش رفت.
همانطور که به سمت تختم برمی گشتم دیدم که زودتر یک پیام از بابام دریافت کردم. چک کردم و بدنم بی حس شد با خوندنش:
امشب تا دیروقت کار میکنم عزیزم چند ساعت دیرتر میام خونه.
پس من کی رو بغل کردم؟؟!!!
۱.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.