تصور
#تصور
"وقتی دیانا و ارسلان دو هفته دیگه عروسیشونه و تو داری کاراشونو میکنی"
(آهان راستی دوستان اگه توی این تصور «ا. ت» دیدید بدونید که این مخفف'اسمت' هست
ینی یکی از شخصیت ها شمایید، حالا برید بخونید)
ا. ت: خونه ی دیا اینا بودم چون میخواستیم جهیزیه دیا رو بچینیم
وقتی کارمون تموم شد با دیانا رو مبل نشستیم و ارسلان هم داشت تخمه میخورد و فیلم میدید
دیانا: وااااایییی ا. تتتتت
ا. ت: بلههه
دیانا: آرایشگر پیدا نمیکنم واسه میکاپ عروسیم
ارسلان: همونطور که پوسه تخمه از دهنم بیرون میکردم گفتم
عشقم دوهفته دیگه وقت داری
دیانا: خب کمههه
نریییززز اونجا خب پاشو بشقاب بردااااررر
ارسلان: تمیز میکنم(بیخیال)
دیانا: ببینیم و تعریف کنیم
ا. ت: شهرزاد میتونه میکاپت کنه؟؟؟
دیانا: واییی اره ا. ت راس میگی چرا به ذهن خودم نرسییدددد
ا. ت: حال کن😎😂
دیانا: حالا فردا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه
ا. ت: اره یادت نره زنگ بزنی
خب همه چیو که دیگه چیدی، فقط میمونه این چند تا قاب عکس که باید میخ به دیوار بزنین
دیانا: ارسلان این کارارو میکنه
ارسلان: قول نمیدم، ولی خب باشه
ا. ت: کاری ندارین
من رفتم
دیانا: کجا میخوای بری؟؟؟؟؟؟
ا. ت: وا خب خونه دیگه
دیانا: نه نرووو
منو تنها نزار
ارسلان:(خنده) نترس ج.رت نمیدم
دیانا: خفه شو
و بعد دمپایی توی پامو پرت کردم بهش
ارسلان: اوو عشقم هدف گیریت از مامانمم بهتره😀😂
دیانا: نمیخواد از من تعریف کتی یه کاری کن این حرفی که زدیو از دلم در بیاری
ارسلان: یه نگاهی به ا. ت کردم و خودش فهمید که باید بره و خب خدافظی کرد و رفت
رفتم سمت دیانا
عقب عقب رفت تا رسید به دیوار
خواست در بره که کف دستمو تکیه دادم به دیوار
از اون طرف میخواست بره که با اون دستمم همینکارو کردم
به ل.ب هاش چشم دوختم
ولی اون فقط به چشمام نگاه میکرد
پیشونیمو گذاشتم رو پیشونیش
ل.بمو نزدیک ل.بش کردم
خواستم بو.سه رو بزنم که گوشیم زنگ خورد
ارسلان: کی..م تو این شانس
دیانا: عهههه حرف زشت نزننن
ارسلان: بله ببخشید
رفتم سمت گوشیم که دیدم ا. ت داره زنگ میزنه
با حرص جواب دادم
+هااا
-از دلش در اوردی؟؟؟
+اگه تو بزارییی
-واا به من چهه
+برا چی الان زنگ زدی
-واا بیا و خوبی کنن
+فعلا
ارسلان: برگشتم دیدم دیانا نیست
وا کجا رفته؟
دیانا
دیاناااا
دخترممم
دیانا: از پشت یهو بغلش کردم
ارسلان: وایی ترسیدمم
دیانا: که گفتی من دخترتم!!!!
ارسلان: بعله
دیانا: خب توهم پسرمی
ارسلان: قبوله مامانیی
ادامه دارد......
"وقتی دیانا و ارسلان دو هفته دیگه عروسیشونه و تو داری کاراشونو میکنی"
(آهان راستی دوستان اگه توی این تصور «ا. ت» دیدید بدونید که این مخفف'اسمت' هست
ینی یکی از شخصیت ها شمایید، حالا برید بخونید)
ا. ت: خونه ی دیا اینا بودم چون میخواستیم جهیزیه دیا رو بچینیم
وقتی کارمون تموم شد با دیانا رو مبل نشستیم و ارسلان هم داشت تخمه میخورد و فیلم میدید
دیانا: وااااایییی ا. تتتتت
ا. ت: بلههه
دیانا: آرایشگر پیدا نمیکنم واسه میکاپ عروسیم
ارسلان: همونطور که پوسه تخمه از دهنم بیرون میکردم گفتم
عشقم دوهفته دیگه وقت داری
دیانا: خب کمههه
نریییززز اونجا خب پاشو بشقاب بردااااررر
ارسلان: تمیز میکنم(بیخیال)
دیانا: ببینیم و تعریف کنیم
ا. ت: شهرزاد میتونه میکاپت کنه؟؟؟
دیانا: واییی اره ا. ت راس میگی چرا به ذهن خودم نرسییدددد
ا. ت: حال کن😎😂
دیانا: حالا فردا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه
ا. ت: اره یادت نره زنگ بزنی
خب همه چیو که دیگه چیدی، فقط میمونه این چند تا قاب عکس که باید میخ به دیوار بزنین
دیانا: ارسلان این کارارو میکنه
ارسلان: قول نمیدم، ولی خب باشه
ا. ت: کاری ندارین
من رفتم
دیانا: کجا میخوای بری؟؟؟؟؟؟
ا. ت: وا خب خونه دیگه
دیانا: نه نرووو
منو تنها نزار
ارسلان:(خنده) نترس ج.رت نمیدم
دیانا: خفه شو
و بعد دمپایی توی پامو پرت کردم بهش
ارسلان: اوو عشقم هدف گیریت از مامانمم بهتره😀😂
دیانا: نمیخواد از من تعریف کتی یه کاری کن این حرفی که زدیو از دلم در بیاری
ارسلان: یه نگاهی به ا. ت کردم و خودش فهمید که باید بره و خب خدافظی کرد و رفت
رفتم سمت دیانا
عقب عقب رفت تا رسید به دیوار
خواست در بره که کف دستمو تکیه دادم به دیوار
از اون طرف میخواست بره که با اون دستمم همینکارو کردم
به ل.ب هاش چشم دوختم
ولی اون فقط به چشمام نگاه میکرد
پیشونیمو گذاشتم رو پیشونیش
ل.بمو نزدیک ل.بش کردم
خواستم بو.سه رو بزنم که گوشیم زنگ خورد
ارسلان: کی..م تو این شانس
دیانا: عهههه حرف زشت نزننن
ارسلان: بله ببخشید
رفتم سمت گوشیم که دیدم ا. ت داره زنگ میزنه
با حرص جواب دادم
+هااا
-از دلش در اوردی؟؟؟
+اگه تو بزارییی
-واا به من چهه
+برا چی الان زنگ زدی
-واا بیا و خوبی کنن
+فعلا
ارسلان: برگشتم دیدم دیانا نیست
وا کجا رفته؟
دیانا
دیاناااا
دخترممم
دیانا: از پشت یهو بغلش کردم
ارسلان: وایی ترسیدمم
دیانا: که گفتی من دخترتم!!!!
ارسلان: بعله
دیانا: خب توهم پسرمی
ارسلان: قبوله مامانیی
ادامه دارد......
۱۰.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.