فصل۲ |شب دردناک|
پارت ۱۳۶
به ساعت رو عسلی نگاه کرد ۱۲ شب را نشون میداد اینش همسر را ناراحت و عصبی میکرد نفس عميقی کشید و رو تخت دراز کشید خسته شده بود دیگه از این رفتار های جونکوک... یا باید حلش میکرد یا دعوایی درست میکرد این تصمیمی بود که گرفت درست بعد از اون شب ۲۰ شبی همین رفتار را میکرد سر عصبی و شب تا دیر وقت بیرون .. با باز شدن در نگاه عصبی به در انداخت جونکوک وارد اتاق شد و مثل هر شب بی توجه سمته کمد میرفت تا اینکه صدایی شنید ..
ات : کجا بودی ؟
جونکوک: بیرون
و همین سرد جوابی بود که گرفت پسره پا قدم شد سمته حمام تا اینکه دختره درست جلو اش ایستاد ..
ات : تو این همه شب ها کجا میری با کی میری چیکار میکنی ها ..
جونکوک: باید بهت حساب پس بدم ؟
ات : تو یه پسر داری که چند مدت بعد تولد سه سالگیش میشه ولی اصلا میدونی روزا پدرش رو نمیبینه وقت باهاش بگذرونه باهاش بازی بکنه خرید رفتن و حتی ناز کردنش اینا رو میدونی؟ منو بیخیال شو جئون جونکوک این هر شب منتظر میمونم اینکه..
بدونه هیچ بغضی اشک که به شیوه مروارید از چشم اش سرازیر شد .. و دوباره ادامه حرف اش را گفت ... ات : اینکه دلم برای یه بغل کردنش تنگ شده برای آغوش گرمت برای بوس های نرمت یعنی من یا جی کی هق این رو ندارم
جونکوک همام جور به گوشی نامعلوم خیره بود و هیچ حرفی نگفت ..
دختره کمی بهش نزدیک شد ... ات : چرا حرف نمیزنی
و این بار گریه هایش شروع میشد مشته محکمی به س*نیش زد تا حدی که جونکوک عقب بره ولی باز هم سکوت !
ات : مرتیکه تو با اون کاری که باهام کردی تنهام گذاشتی با یه بچه کوچیک..
بازم مشتی بهش زد . و با گریه گفت .. ات : ولی من خیلی درد کشیدم چرا .. چرا با رفتنت اینقدر عاشقت شدم ها ...
چرا ...
مشت هایش را سری تر از قبل میزد و گریه میکرد .... ات : عاشقم کردی / عاشق هستم / عاشقت بودم ... و هستم عوضی ...
و در آخر با آغوش گرم مشت هایش را متوقف کرد دختره از ته قلبش گریه میکرد و کمی خودش را از آغوش شوهرش بیرون میکشید ولی اون نمیگذاشت و در نهایت سفت تر بغلش گرفت
جونکوک: متأسفم ات ببخشید... من از احساسات تو هیچ خبر نبود
ات : ...
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.