قسمت دوم :
قسمت دوم :
-علی رضا !... آقا علی ! بیدار می شی دایی ؟!
دستم را روی چشم هایم کشیدم . دایی هادی بود . خیلی ترسیدم دوباره دعوایم بکند . نشستم و سرم را انداختم پایین . دایی هادی لپم را بوسید :" هنوز از دستم دل خوری مرد جوان ؟... یه سری عکس تو موبایلم دارم که به درت نمی خورن ! برای همین یه کوچولو از دستت عصبانی شدم ! ... عکسای بابایی رو هم بعدش بهت نشون می دم ! ... حالا بیا با هم آشتی کنیم !" دستش را جلو آورد . دستش را گرفتم و گفتم :" معذرت می خوام !" کفش هایم را پایم کرد . مامان توی ماشین نبود . گفتم :" دایی هادی ! مامانی کجاست ؟"
-الآن می خوایم بریم پیش مامانی !
خیابان و پیاده رو ها خیلی شلوغ بودند .روی دیوار ها ، عکس های بابایی را زده بودند . خیلی خوش حال شدم که بابایی معروف شده و عکسش را توی خیابان زده اند . دایی هادی بغلم کرد . رفتیم توی ساختمانی که خیلی شلوغ تر از خیابان بود . از سقف یکی از راهرو های ساختمان ، یک عالمه سربند آویزان بود ؛ رنگ های مختلف : سبز ، قرمز ، زرد ... از همان هایی که بابایی داشت . گفتم :" دایی هادی ! نمی شه یکی از این سربندا رو برداریم ؟" راهرو خیلی شلوغ بود ، برای همین دایی هادی صدایم را نشنید . جایی رفتیم که یک کوچولو خلوت بود . دایی هادی من را روی زمین گذاشت . یقه ی لباسم را صاف کرد . با شانه ی مخصوص خودش ، موهایم را شانه زد .
-خب ، آقا علی رضا ! ... داریم می ریم پیش بابایی و مامانی !... فقط بابایی چون تازه برگشته و خیلی خسته ست ، خوابیده ! آروم باش که بیدار نشه ! ... باشه مرد جوان ؟" دست هایم را به هم کوبیدم ، بالا و پایین پریدم و گفتم :" آخ جون بابایی ! آخ جون بابایی !" دایی هادی گفت :" پس وقتی می ریم توی اتاق ، آروم باش که بابایی استراحت کنه ! آفرین گل پسر !" دست دایی هادی را گرفتم . خیلی یخ بود . جلوی در اتاقی ایستادیم . گفتم :" دایی هادی جونم ! تیپم خوبه ؟ موهام مرتبه ؟"
-آره دایی ! همه چی خوبه !
چشم های دایی هادی هم مثل چشم های مامان قرمز شده بود ؛ حتما برای این بود که چند ساعت پشت سر هم ، رانندگی کرده بود تو جاده . رفتیم توی یک اتاق خیلی قشنگ . از سقف اتاق ، کلی سربند آویزان بود . به دیوارهایش هم تور استتار و چفیه زده بودند . چند تا آقا هم که نمی شناختمشان ، داشتند از من فیلم و عکس می گرفتند . خیلی از فامیل ها توی اتاق بودند : مامان بزرگ و بابا بزرگ ، مامان جون ، مامانی ، عمه مریم ، عمه مینو ، عمو مهدی ، زن عمو ریحانه ، همه بودند ! عمه ها گریه می کردند . عمو مهدی هم به دیوار تکیه داده بود . گفتم :" دایی هادی ! مگه بابایی ترس داره که اینا گریه می کنن ؟"
-نه دایی ! یه ذره لوس شدن ! می دونی که ، زنن دایی جون !
فکر کردم دایی هادی بعد از این حرف حسابی بخندد ولی اصلا نخندید ؛ به خاطر رانندگی بود حتما !
-دایی هادی ! عمو مهدی چرا گریه می کنه ؟ اون که مَرده !
-نمی دونم عزیزم ... شاید ناراحته ...
مامان جون گریه می کرد و بلند بلند با کسی حرف می زد . دست دایی هادی را کشیدم . با دایی هادی رفتیم جلوی مامان جون . دستم را روی بینی ام گذاشتم ، مثل عکس بچه ی توی مطب دکتر مامان . گفتم :" مامان جون ! بابایی خوابه ! آروم تر حرف بزن دیگه !" مامان جون با گریه گفت :" بمیرم برات که یتیم شدی ...! بمیرم برات ..." عمو مهدی آمد کنار مامان جون .
-مامان ! تو رو خدا آروم !...
یک جعبه ی قهوه ای وسط اتاق بود . ترسیدم توی جعبه چیز وحشتناکی باشد . یک نگاه انداختم به مامانی . مامان روی صندلی نشسته بود و مامان بزرگ و بابا بزرگ ، کنارش . محکم دست دایی هادی را چسبیدم و رفتم جلوی جعبه . جعبه ترس نداشت ، بابا توی جعبه خوابیده بود ! عمه مریم با صدای بلندی که من خیلی ترسیدم ، گفت :" وای داداش ! داداش !" با اخم نگاهش کردم . دلم نمی خواست با صدای بلندش بابایی را بیدار کند . دستِ دایی هادی را ول کردم . به روش بابا ، سلام نظامی دادم :"سلام بابایی ! خوبی ؟ آدم بَدا و داعشیا رو کشتی ؟ خسته نباشی بابایی جونم !" آرام خم شدم و پیشانی بابا را بوسیدم . گریه ی خانم ها آمد . برگشتم رو به دایی هادی که بگویم :" دایی هادی ! امان از دست این زن ها !" که دیدم دایی هادی هم مثل زن ها گریه میکند و شانه هایش می لرزند . آقا فیلم بردار ها و عمو مهدی هم گریه می کردند . کنار بابایی نشستم و در گوشش گفتم :" بابایی ! زودتر بیدار شو ! این دایی هادی هم مثل زنا شده ها ! تازه عمو مهدی هم داره گریه می کنه ... آبروی هر چی فرمانده هست ، می برن ! ... این آقا فیلم بردارا هم دارن گریه می کنن ! واقعا که واسه ی یه آقا زشته !" یاد قولی که بابایی به من داده بود افتادم . بابایی قول داده بود که برایم از آن لباس ها که خودش هم می پوشد بیاورد ، با تجهیزات کامل : سربند و کلاه . ت
-علی رضا !... آقا علی ! بیدار می شی دایی ؟!
دستم را روی چشم هایم کشیدم . دایی هادی بود . خیلی ترسیدم دوباره دعوایم بکند . نشستم و سرم را انداختم پایین . دایی هادی لپم را بوسید :" هنوز از دستم دل خوری مرد جوان ؟... یه سری عکس تو موبایلم دارم که به درت نمی خورن ! برای همین یه کوچولو از دستت عصبانی شدم ! ... عکسای بابایی رو هم بعدش بهت نشون می دم ! ... حالا بیا با هم آشتی کنیم !" دستش را جلو آورد . دستش را گرفتم و گفتم :" معذرت می خوام !" کفش هایم را پایم کرد . مامان توی ماشین نبود . گفتم :" دایی هادی ! مامانی کجاست ؟"
-الآن می خوایم بریم پیش مامانی !
خیابان و پیاده رو ها خیلی شلوغ بودند .روی دیوار ها ، عکس های بابایی را زده بودند . خیلی خوش حال شدم که بابایی معروف شده و عکسش را توی خیابان زده اند . دایی هادی بغلم کرد . رفتیم توی ساختمانی که خیلی شلوغ تر از خیابان بود . از سقف یکی از راهرو های ساختمان ، یک عالمه سربند آویزان بود ؛ رنگ های مختلف : سبز ، قرمز ، زرد ... از همان هایی که بابایی داشت . گفتم :" دایی هادی ! نمی شه یکی از این سربندا رو برداریم ؟" راهرو خیلی شلوغ بود ، برای همین دایی هادی صدایم را نشنید . جایی رفتیم که یک کوچولو خلوت بود . دایی هادی من را روی زمین گذاشت . یقه ی لباسم را صاف کرد . با شانه ی مخصوص خودش ، موهایم را شانه زد .
-خب ، آقا علی رضا ! ... داریم می ریم پیش بابایی و مامانی !... فقط بابایی چون تازه برگشته و خیلی خسته ست ، خوابیده ! آروم باش که بیدار نشه ! ... باشه مرد جوان ؟" دست هایم را به هم کوبیدم ، بالا و پایین پریدم و گفتم :" آخ جون بابایی ! آخ جون بابایی !" دایی هادی گفت :" پس وقتی می ریم توی اتاق ، آروم باش که بابایی استراحت کنه ! آفرین گل پسر !" دست دایی هادی را گرفتم . خیلی یخ بود . جلوی در اتاقی ایستادیم . گفتم :" دایی هادی جونم ! تیپم خوبه ؟ موهام مرتبه ؟"
-آره دایی ! همه چی خوبه !
چشم های دایی هادی هم مثل چشم های مامان قرمز شده بود ؛ حتما برای این بود که چند ساعت پشت سر هم ، رانندگی کرده بود تو جاده . رفتیم توی یک اتاق خیلی قشنگ . از سقف اتاق ، کلی سربند آویزان بود . به دیوارهایش هم تور استتار و چفیه زده بودند . چند تا آقا هم که نمی شناختمشان ، داشتند از من فیلم و عکس می گرفتند . خیلی از فامیل ها توی اتاق بودند : مامان بزرگ و بابا بزرگ ، مامان جون ، مامانی ، عمه مریم ، عمه مینو ، عمو مهدی ، زن عمو ریحانه ، همه بودند ! عمه ها گریه می کردند . عمو مهدی هم به دیوار تکیه داده بود . گفتم :" دایی هادی ! مگه بابایی ترس داره که اینا گریه می کنن ؟"
-نه دایی ! یه ذره لوس شدن ! می دونی که ، زنن دایی جون !
فکر کردم دایی هادی بعد از این حرف حسابی بخندد ولی اصلا نخندید ؛ به خاطر رانندگی بود حتما !
-دایی هادی ! عمو مهدی چرا گریه می کنه ؟ اون که مَرده !
-نمی دونم عزیزم ... شاید ناراحته ...
مامان جون گریه می کرد و بلند بلند با کسی حرف می زد . دست دایی هادی را کشیدم . با دایی هادی رفتیم جلوی مامان جون . دستم را روی بینی ام گذاشتم ، مثل عکس بچه ی توی مطب دکتر مامان . گفتم :" مامان جون ! بابایی خوابه ! آروم تر حرف بزن دیگه !" مامان جون با گریه گفت :" بمیرم برات که یتیم شدی ...! بمیرم برات ..." عمو مهدی آمد کنار مامان جون .
-مامان ! تو رو خدا آروم !...
یک جعبه ی قهوه ای وسط اتاق بود . ترسیدم توی جعبه چیز وحشتناکی باشد . یک نگاه انداختم به مامانی . مامان روی صندلی نشسته بود و مامان بزرگ و بابا بزرگ ، کنارش . محکم دست دایی هادی را چسبیدم و رفتم جلوی جعبه . جعبه ترس نداشت ، بابا توی جعبه خوابیده بود ! عمه مریم با صدای بلندی که من خیلی ترسیدم ، گفت :" وای داداش ! داداش !" با اخم نگاهش کردم . دلم نمی خواست با صدای بلندش بابایی را بیدار کند . دستِ دایی هادی را ول کردم . به روش بابا ، سلام نظامی دادم :"سلام بابایی ! خوبی ؟ آدم بَدا و داعشیا رو کشتی ؟ خسته نباشی بابایی جونم !" آرام خم شدم و پیشانی بابا را بوسیدم . گریه ی خانم ها آمد . برگشتم رو به دایی هادی که بگویم :" دایی هادی ! امان از دست این زن ها !" که دیدم دایی هادی هم مثل زن ها گریه میکند و شانه هایش می لرزند . آقا فیلم بردار ها و عمو مهدی هم گریه می کردند . کنار بابایی نشستم و در گوشش گفتم :" بابایی ! زودتر بیدار شو ! این دایی هادی هم مثل زنا شده ها ! تازه عمو مهدی هم داره گریه می کنه ... آبروی هر چی فرمانده هست ، می برن ! ... این آقا فیلم بردارا هم دارن گریه می کنن ! واقعا که واسه ی یه آقا زشته !" یاد قولی که بابایی به من داده بود افتادم . بابایی قول داده بود که برایم از آن لباس ها که خودش هم می پوشد بیاورد ، با تجهیزات کامل : سربند و کلاه . ت
۳۵.۳k
۱۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.