خوناشام خشن من
خوناشام خشن من
دختر :منو باهاش تنها بزار
منو ول کرد و رفت
دختر بشین
کنارش رو مبل نشستم
دختر :اگر سرباز ها رفتار بدی باهات داشتن معذرت میخوام ،میتونی خودتو معرفی کنی؟
یونگی:ها...ممنون ،اره یونگی ام و 29 سالمه
شوگا هم صدام میکنن .....
دختر :هوم خوشبختم جناب ،من رایا هستم
شاهدخت سرزمین خوناشام ها و 180 سالمه
یونگی :180؟پس یعنی از من بزرگترین ......
وقتی سنشو گفت هنگ کردم
رایا :نه در واقع از شما کوچیک ترم
اگر بخایم به زمان شما حساب کنیم 18 سالم میشه ، گذشت زمان این ور و اونور دیوار مه فرق داره ...
یونگی :اوه ، عجیبه
رایا :خودمم خیلی گذشت تا فهمیدم ، اجوما (بلند)
زنی با حالتی محترمانه وارد شد
اجوما:بله بانوی من
رایا:اتاق مهمونمون رو بهش نشون بده
اجوما:بله بانوی من ،دنبالم بیاید آقا
رایا :بهتره بری استراحت کنی حتما خسته ای ، فردا صبح میبینمت، خدانگهدار
یونگی:خدا... خداحافظ
ویو راوی
دختر رفت و پسر رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت
همونطور که به دنبال زن میرفت به دختر فکر میکرد و همزمان دنبال جواب سوالاتش بود
تا اینکه با صدای زن به خودش اومد
اجوما: بفرمایید آقا اتاقتون
یونگی :ممنون
وارد اتاق شد و به زیبایی اتاق نگاهی انداخت اما ،سوالات توی سرش نمیگذاشت به زیبایی اتاق فکر کنه
سوالاتی مثل اینکه
چرا آنقدر زیبا بود. چهره درخشان همانند ماه لبی به سرخی شراب مورد علاقه پسر و چشمانی که همه کس را هیپنوتیزم میکنه......
ناگهان همه این سوال ها به یه جواب رسید
عشق......
یونگی ویو
یهو به خودم اومدم ،عشق این چه چیز مزخرفیه اییی خدااا
بهتره توی این مدت زمانی که اینجام به دختر جذب نشم .....
پسر غافل از اینکه همین الان هم در نگاه اول عاشق دختر شده ، به فکر دور موندن از دخترک داستان بود ، اما چه میشه کرد
حتما دیر یا زود به هم میرسن....
دختر :منو باهاش تنها بزار
منو ول کرد و رفت
دختر بشین
کنارش رو مبل نشستم
دختر :اگر سرباز ها رفتار بدی باهات داشتن معذرت میخوام ،میتونی خودتو معرفی کنی؟
یونگی:ها...ممنون ،اره یونگی ام و 29 سالمه
شوگا هم صدام میکنن .....
دختر :هوم خوشبختم جناب ،من رایا هستم
شاهدخت سرزمین خوناشام ها و 180 سالمه
یونگی :180؟پس یعنی از من بزرگترین ......
وقتی سنشو گفت هنگ کردم
رایا :نه در واقع از شما کوچیک ترم
اگر بخایم به زمان شما حساب کنیم 18 سالم میشه ، گذشت زمان این ور و اونور دیوار مه فرق داره ...
یونگی :اوه ، عجیبه
رایا :خودمم خیلی گذشت تا فهمیدم ، اجوما (بلند)
زنی با حالتی محترمانه وارد شد
اجوما:بله بانوی من
رایا:اتاق مهمونمون رو بهش نشون بده
اجوما:بله بانوی من ،دنبالم بیاید آقا
رایا :بهتره بری استراحت کنی حتما خسته ای ، فردا صبح میبینمت، خدانگهدار
یونگی:خدا... خداحافظ
ویو راوی
دختر رفت و پسر رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت
همونطور که به دنبال زن میرفت به دختر فکر میکرد و همزمان دنبال جواب سوالاتش بود
تا اینکه با صدای زن به خودش اومد
اجوما: بفرمایید آقا اتاقتون
یونگی :ممنون
وارد اتاق شد و به زیبایی اتاق نگاهی انداخت اما ،سوالات توی سرش نمیگذاشت به زیبایی اتاق فکر کنه
سوالاتی مثل اینکه
چرا آنقدر زیبا بود. چهره درخشان همانند ماه لبی به سرخی شراب مورد علاقه پسر و چشمانی که همه کس را هیپنوتیزم میکنه......
ناگهان همه این سوال ها به یه جواب رسید
عشق......
یونگی ویو
یهو به خودم اومدم ،عشق این چه چیز مزخرفیه اییی خدااا
بهتره توی این مدت زمانی که اینجام به دختر جذب نشم .....
پسر غافل از اینکه همین الان هم در نگاه اول عاشق دختر شده ، به فکر دور موندن از دخترک داستان بود ، اما چه میشه کرد
حتما دیر یا زود به هم میرسن....
- ۱.۳k
- ۰۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط