PART64

باران تندتر شده بود.
ماشین مشکی‌رنگ آرام گوشه‌ی کوچه‌ای خلوت توقف کرده بود. شیشه‌ها کمی پایین بودند تا بخار نکنند. صدای نفس‌کشیدن عمیق و سنگین مردی درون ماشین شنیده می‌شد.

جونگ‌کوک دستانش را روی فرمان مشت کرده بود. نگاه یخ‌زده‌اش به خانه‌ی سفید و بزرگی دوخته شده بود که نور ملایمی از پنجره‌هایش بیرون می‌زد.

**

سه ساعت بود که او با فاصله‌ای مناسب ماشین رایا را تعقیب می‌کرد.
وقتی تاکسی روبه‌روی آن خانه ایستاد و رایا از ماشین پیاده شد، قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.

چشمانش از پشت شیشه تاریک او را دنبال کردند.
رایا… با همان زیبایی آرام، همان موهای موج‌دار که حالا خیس از باران بودند.
لباس مشکی ساده‌ای به تن داشت و دست‌هایش را بی‌اختیار در هم قفل کرده بود.

**

وقتی مردی فرانسوی با لبخند در را باز کرد و با آرامش گفت:
«Bonsoir, Yara…»
جونگ‌کوک حس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد.

**

ناخودآگاه مشتش را محکم‌تر کرد.
چیزی درونش شکست. دندان‌هایش را روی هم فشار داد و صدای نفسش تیره‌تر شد.
"اون کیه؟ چرا دعوتت کرده؟ چرا این‌قدر راحت رفتی تو؟"

برای لحظه‌ای صدای تیز و پرخاشگر ذهنش بلند شد:
"شاید این مرد… کسیه که جای من رو پر کرده. شاید حالا قلبت مال اون شده."

اما همان‌جا روی صندلی نشست. از درون می‌سوخت. نمی‌توانست جلو برود… نمی‌توانست ببیند رایا وقتی مردی دیگر کنارش است چه شکلی می‌شود.




یک ساعت بعد
چراغ‌های خانه هنوز روشن بود.
باران آرام‌تر شده بود، اما صدای قطره‌ها روی سقف ماشین، درست مثل قلب خونین جونگ‌کوک، بی‌وقفه می‌کوبیدند.

او نگاهش را از خانه برنداشت. لبش را گزید و زیر لب زمزمه کرد:
"رایا… حتی اگه با دست‌های خودت منو له کرده باشی، هنوزم نمی‌تونم ولت کنم."
دیدگاه ها (۳)

های

PART63

PART62

چندپارتی

ادامه پارت ۱۱۲لحظه ای صدای شلیک اسلحه به گوش همه خورد یعنی چ...

🍁🧡#پاییز‌بهاریست‌ک‌عاشق‌شده‌است🧡🍁#و‌نام‌تو#راز غمگینی استکه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط