سلام دوستان وهمراهن عزیزودوسداران ادامه رومان یک اشتباه ع
سلام دوستان وهمراهن عزیزودوسداران ادامه رومان یک اشتباه عشقی قسمتهای 130ال138بغیراز134رسید تقدیم حضورتان شد رومان هنوزادامه دارد فدای همه دوستان وصی پور
#پارت_صد_سی
جلوی تالار همه با هم پشت آرتین وتارا حرکت می کردیم،اما با ازحرکت ایستادن تارا من وساحل هم مثل برق گرفته ها خشکمون زد. این از کجا پیداش شد؟
لرزش تارا از پشت هم محسوس بود. نگاه آرتین داشت سوالی می شد واین اصلا خوب نبود. صدای جیغ بقیه در اون لحظه منفور ترین صدای زندگیم بود. نگاهی به ساحل کردم،حالش از تارا هم بدتر بود،بدون اینکه حرفی بزنه با نگاه ازم خواست یه کاری کنم. استرس وترس کل وجودم رو گرفته بود؛صدای ضربان قلبم به نظرم بلندتر از هرچیزِ دیگه ای می رسید.
سرم رو بردم جلو و زیر گوش تارا گفتم:
-خیلی طبیعی ادامه بده من حلش می کنم. نگران نباش مهرداد کاری نمی کنه.
با صدای لرزونی گفت:
-مطمئنی؟
آرتین خودش رو نزدیک کرد وگفت:
-اتفاقی افتاده؟
سریع سر تکون دادم وگفتم:
-نه ادامه بدید.
می دونستم مهرداد کاری نمی کنه.
نگاه تارا با تمام کنترلی که داشت باز سمت مهرداد می چرخید،نگاه آروین هم مشکوک شده بود. با رسیدن تارا به ورودی تالار خیالم راحت شد. به ساحل اشاره کردم که همراهش بره،خودم رو بدون اینکه جلب توجه کنم کنار کشیدم. آروین هم با من کنار کشید وبا لحنی که زیاد آروم نبود گفت:
-این همون پسره که...
دستم رو به نشونه آروم بالا پایین کردم وگفتم:
-آروین من حلش می کنم فقط چند لحظه صبر کن...
دستم رو کشید وگفت:
-کجا؟
چشم هام رو برای اطمینان باز وبسته کردم وگفتم:
-به من اعتماد کن.
با قدم های محکم به سمت مهرداد رفتم اما با چیزی که دیدم قدم هام سست شد. چشم های مهرداد پر از اشک بود. نمی دونم چرا اما قلبم تیکه تیکه شد. شاید الان می تونستم راحت حالش رو درک کنم. اون شکست. باخت. همه چیزش رو تو یه غمار باخت.
نگاهش به ورودی تالار بود. روبه روش ایستادم. نگاه پر دردش رو به سمتم گرفت. غم بود که تو چشم هاش لونه کرده بود. خبری از اون مهرداد شاد وسر زنده نبود. با صدایی که از بغض می لرزید،بریده بریده گفت:
-گفته بودی پای کسی وسط نیست...دلم خوش بود به امید دوباره داشتنش...به امید اینکه بازم تارای من بشه...نابود شدم...نابودم کرد وندا... می فهمی حالمو؟می فهمی حال کسی رو که تمام دنیاش تو یه کلمه خلاصه می شد؟وندا،من تمام دنیام تو تارا خلاصه می شد...دنیای من حالا سهم یکی دیگه ست...دنیای کس دیگه ست...دیگه حتی تو خیالمم حق داشتنش رو ندارم...ازش ناراحت نیستم،چون اون هم مثل من فقط عاشق شد؛تنها فرقمون اینه که عشق من عاشق یکی دیگه ست...
اشک هاش رو که کل صورتش رو خیس کرده بود پاک کرد واز شیشه خم شد تو ماشین ویه جعبه کوچیک تزیین شده ودستمال کاغذی کشید بیرون. دستمال رو داد دستم و گفت:
-آرایش خراب میشه پاک کن اشک هات رو.
می دونستم گریه کردم. به حال کسی گریه کردم که آرزو می کنم که هیچ کس به این حال نیفته.
دستمال رو ازش گرفتم واشک هام رو پاک کردم.
جعبه تزیین شده رو گرفت سمتم وگفت:
-شش ماه پیش براش سفارش داده بودم...می خواستم روز تولدش ازش خواستگاری کنم...
پوزخندی زد وادامه داد:
-اما نشد. ماه دیگه تولدشه،اما این هدیه رو امروز بهش بده. دیشب دستم رسید،قسمت این بود امشب دستش برسه. بهش بگو خوشبخت باش فقط همین. مهم نیست یه قلب بخاطرت شکست،یه احساس نابود شد،یه آدم به آخر خط رسید،تو به جاش زندگی کن،عاشق باش. مهم فقط خوشحالیته.
با قدم های سست وبی جون به سمت ماشینش رفت وبا یه تک بوق رفت. از زندگی همه مون رفت. تنها آرزوی من هم برای تو خوشبختی وسعادتت کنار کسیه که دوباره بتونی دنیات رو باهاش بسازی.
@textgamgin1
#رمان
#پارت_صد_سی_یک
دنیا بازی های عجیبی با آدم می کنه. تمام عمرت می گردی و می گردی کسی رو پیدا می کنی که برات میشه تمام دنیا،اما دنیا بی رحمانه دنیات رو دنیای کس دیگه ای می کنه!
چه شبی شد امشب!اون از خبر تارا اینم از مهرداد. به جعبه کادو پیچ شده توی دستم نگاه کردم؛آروین از دستم گرفت وبا اخم های درهم گفت:
-چی می گفت پسره؟
با چشم های به اشک نشسته ام نگاهش کردم. با دیدن اشک هام شوکه شد. دستش رو آورد جلو ومانع ریزششون شد:
-چی گفت؟
دستش رو محکم گرفتم و با لحن حزن آلودی که ناشی از بغضم بود گفتم:
-هیچی نگو آروین...فقط درکش کن...
اشک هام رو سریع پاک کردم وبعد از یک نفس عمیق گفتم:
-بریم الان خطبه رو میخونن.
دستم هام رو تو دست هاش قفل کرد وهمگام باهم راه افتادیم...
تمام حواس تارا به در ورودی بودتا مابرسیم. لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد، به سمتم اومد،برای طبیعی جلوه کردن با لحن نسبتاً بلندی گفت:
- کجایی تو وندا...همه منتظر توییم
بهم که رسید،با لحن مضطربی زیرگوشم گفت:
-چی شد چی می گفت؟
با لبخند جداش کردم و آروم زیر لب گفتم: برو فعلاً
#پارت_صد_سی
جلوی تالار همه با هم پشت آرتین وتارا حرکت می کردیم،اما با ازحرکت ایستادن تارا من وساحل هم مثل برق گرفته ها خشکمون زد. این از کجا پیداش شد؟
لرزش تارا از پشت هم محسوس بود. نگاه آرتین داشت سوالی می شد واین اصلا خوب نبود. صدای جیغ بقیه در اون لحظه منفور ترین صدای زندگیم بود. نگاهی به ساحل کردم،حالش از تارا هم بدتر بود،بدون اینکه حرفی بزنه با نگاه ازم خواست یه کاری کنم. استرس وترس کل وجودم رو گرفته بود؛صدای ضربان قلبم به نظرم بلندتر از هرچیزِ دیگه ای می رسید.
سرم رو بردم جلو و زیر گوش تارا گفتم:
-خیلی طبیعی ادامه بده من حلش می کنم. نگران نباش مهرداد کاری نمی کنه.
با صدای لرزونی گفت:
-مطمئنی؟
آرتین خودش رو نزدیک کرد وگفت:
-اتفاقی افتاده؟
سریع سر تکون دادم وگفتم:
-نه ادامه بدید.
می دونستم مهرداد کاری نمی کنه.
نگاه تارا با تمام کنترلی که داشت باز سمت مهرداد می چرخید،نگاه آروین هم مشکوک شده بود. با رسیدن تارا به ورودی تالار خیالم راحت شد. به ساحل اشاره کردم که همراهش بره،خودم رو بدون اینکه جلب توجه کنم کنار کشیدم. آروین هم با من کنار کشید وبا لحنی که زیاد آروم نبود گفت:
-این همون پسره که...
دستم رو به نشونه آروم بالا پایین کردم وگفتم:
-آروین من حلش می کنم فقط چند لحظه صبر کن...
دستم رو کشید وگفت:
-کجا؟
چشم هام رو برای اطمینان باز وبسته کردم وگفتم:
-به من اعتماد کن.
با قدم های محکم به سمت مهرداد رفتم اما با چیزی که دیدم قدم هام سست شد. چشم های مهرداد پر از اشک بود. نمی دونم چرا اما قلبم تیکه تیکه شد. شاید الان می تونستم راحت حالش رو درک کنم. اون شکست. باخت. همه چیزش رو تو یه غمار باخت.
نگاهش به ورودی تالار بود. روبه روش ایستادم. نگاه پر دردش رو به سمتم گرفت. غم بود که تو چشم هاش لونه کرده بود. خبری از اون مهرداد شاد وسر زنده نبود. با صدایی که از بغض می لرزید،بریده بریده گفت:
-گفته بودی پای کسی وسط نیست...دلم خوش بود به امید دوباره داشتنش...به امید اینکه بازم تارای من بشه...نابود شدم...نابودم کرد وندا... می فهمی حالمو؟می فهمی حال کسی رو که تمام دنیاش تو یه کلمه خلاصه می شد؟وندا،من تمام دنیام تو تارا خلاصه می شد...دنیای من حالا سهم یکی دیگه ست...دنیای کس دیگه ست...دیگه حتی تو خیالمم حق داشتنش رو ندارم...ازش ناراحت نیستم،چون اون هم مثل من فقط عاشق شد؛تنها فرقمون اینه که عشق من عاشق یکی دیگه ست...
اشک هاش رو که کل صورتش رو خیس کرده بود پاک کرد واز شیشه خم شد تو ماشین ویه جعبه کوچیک تزیین شده ودستمال کاغذی کشید بیرون. دستمال رو داد دستم و گفت:
-آرایش خراب میشه پاک کن اشک هات رو.
می دونستم گریه کردم. به حال کسی گریه کردم که آرزو می کنم که هیچ کس به این حال نیفته.
دستمال رو ازش گرفتم واشک هام رو پاک کردم.
جعبه تزیین شده رو گرفت سمتم وگفت:
-شش ماه پیش براش سفارش داده بودم...می خواستم روز تولدش ازش خواستگاری کنم...
پوزخندی زد وادامه داد:
-اما نشد. ماه دیگه تولدشه،اما این هدیه رو امروز بهش بده. دیشب دستم رسید،قسمت این بود امشب دستش برسه. بهش بگو خوشبخت باش فقط همین. مهم نیست یه قلب بخاطرت شکست،یه احساس نابود شد،یه آدم به آخر خط رسید،تو به جاش زندگی کن،عاشق باش. مهم فقط خوشحالیته.
با قدم های سست وبی جون به سمت ماشینش رفت وبا یه تک بوق رفت. از زندگی همه مون رفت. تنها آرزوی من هم برای تو خوشبختی وسعادتت کنار کسیه که دوباره بتونی دنیات رو باهاش بسازی.
@textgamgin1
#رمان
#پارت_صد_سی_یک
دنیا بازی های عجیبی با آدم می کنه. تمام عمرت می گردی و می گردی کسی رو پیدا می کنی که برات میشه تمام دنیا،اما دنیا بی رحمانه دنیات رو دنیای کس دیگه ای می کنه!
چه شبی شد امشب!اون از خبر تارا اینم از مهرداد. به جعبه کادو پیچ شده توی دستم نگاه کردم؛آروین از دستم گرفت وبا اخم های درهم گفت:
-چی می گفت پسره؟
با چشم های به اشک نشسته ام نگاهش کردم. با دیدن اشک هام شوکه شد. دستش رو آورد جلو ومانع ریزششون شد:
-چی گفت؟
دستش رو محکم گرفتم و با لحن حزن آلودی که ناشی از بغضم بود گفتم:
-هیچی نگو آروین...فقط درکش کن...
اشک هام رو سریع پاک کردم وبعد از یک نفس عمیق گفتم:
-بریم الان خطبه رو میخونن.
دستم هام رو تو دست هاش قفل کرد وهمگام باهم راه افتادیم...
تمام حواس تارا به در ورودی بودتا مابرسیم. لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد، به سمتم اومد،برای طبیعی جلوه کردن با لحن نسبتاً بلندی گفت:
- کجایی تو وندا...همه منتظر توییم
بهم که رسید،با لحن مضطربی زیرگوشم گفت:
-چی شد چی می گفت؟
با لبخند جداش کردم و آروم زیر لب گفتم: برو فعلاً
۱۵۰.۸k
۰۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.