من انبوهی از این

من انبوهی از این
بعد از ظهرهای جمعه را به یاد دارم
که در غروب آن‌ها
در خیابان
از تنهایی گریستیم؛

ما نه آواره بودیم،نه غریب اما،
این بعد از ظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت
می‌گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی‌گردد،
اما نمی‌دانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز می‌گشتند!
دیدگاه ها (۸)

🖊 #هوانس_گریگوریانعکس 📷 از #Larry_Towellوقتی تصاویر شاد را...

توقع خوب بودن در تمام لحظه ها را از کسی نداشته باش.. توقع آر...

پلک را شاید،چشم را اما نمیشود بست...

✍ #هیچمرا کسانی که بال نداشتند طرد کرده بودندبه هرکس گفتم ب...

عشق ( درد بی پایان)

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط