یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم
در حقم دعا کرد و گفت
جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی
سوال کردم حاجی نوبتی دیگه چیه؟
گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی
بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم!الهی امین
دیدگاه ها (۳)

بی بهانه رفتی...من هم ب احترامت...کلاهی ک ب سرم گذاشتی را بر...

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦمی کند ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ...

روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را ب...

خیلی متن قشنگیه لطفا بخونید ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط