دروغ گفت
دروغ گفت
او دوستم نداشت.
نه او شمع بود نه من پروانه،
نه من محتاج روشنایی بودم
نه او نور بود.
اشتباهی بودیم که گذرمان به هم خورده بود.
مثل اینکه بند کیفم به دکمه ی پالتو اش گیر کند. همین...
نه چیز دیگری،
فقط این وسط کَمی بزرگش کردیم
ذره ای چاشنی تلخ عشق به آن اضافه شد.
این میان نخدیدیم و لحظه ای شاد نبودیم.
پیگیر گذشته شدیم .
درد کشیدیم
اَشک ریخیتیم.
در بغض و وَهم تاریک قلبهایمان همدیگر را به چوبه ی دار بریدم .
چه زندگی ای که میتوانستیم بکُنیم ولی دور ریختیم...
او دوستم نداشت.
نه او شمع بود نه من پروانه،
نه من محتاج روشنایی بودم
نه او نور بود.
اشتباهی بودیم که گذرمان به هم خورده بود.
مثل اینکه بند کیفم به دکمه ی پالتو اش گیر کند. همین...
نه چیز دیگری،
فقط این وسط کَمی بزرگش کردیم
ذره ای چاشنی تلخ عشق به آن اضافه شد.
این میان نخدیدیم و لحظه ای شاد نبودیم.
پیگیر گذشته شدیم .
درد کشیدیم
اَشک ریخیتیم.
در بغض و وَهم تاریک قلبهایمان همدیگر را به چوبه ی دار بریدم .
چه زندگی ای که میتوانستیم بکُنیم ولی دور ریختیم...
۸.۳k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.