سناریو:وقتی بی محلی میکنه ولی......
کاراکتر ها : جیمسونxایوری
از طرف یکی از دوستای دانشگاهت با جیمسون به مهمونی تولدش دعوت شده بودید، ولی این یه مهمونی خاص بود چون قرار نبود تیشرت و شلوار بپوشن، مثل ضیافت های اشرافی بود و باید یه لباس خاص میپوشیدی. یه لباس باز کوتاه ملیله دوزی شده فیروزه ای رنگ انتخاب کردی که مطمئن بودی جیمسون خوشش نمیومد جلوی دوستای دانشگاهت بپوشی ولی برات مهم نبود. لباستو پوشیدی، یه آرایش ملایم کردی ولی حلقه ی نامزدیتو ننداختی تا دوستات نفهمن. خیلی وقت بود ندیده بودیشون پس میخواستی تو روز عروسی بهشون بگی. از پله ها پایین رفتی که دیدی جیمسون کت و شلوار قهوه ای رنگ چرمش رو پوشیده بود موهاش رو حالت داده بود ولی حلقش دستش بود. با دیدنت اخم کوتاهی کرد ولی پرسید:
-حاضری؟
-اوهوم
-بریم؟
-بریم
سوار ماشین شدید و به سمت لوکیشن رفتید. بعد از نیم ساعت رسیدیم. میخواستم از ماشین پیاده شم که جیمسون دستمو به سمت خودش کشید و گفت:
-حلقت کو دختر مرموز/وارث؟
-تو خونه جا گذاشتم.
-فقط جا گذاشتی؟
-اوهوم
-باشه.
خیلی سریع از ماشین پیاده شدی که جیمسون طوری که انگار عصبی بود خیلی بی تفاوت انگار که غریبه اید از کنارت گذشت و رفت داخل. رفتی دنبالش و صداش زدی:
-جیمسون! صبر کن!
-ببخشید؟
-صبر کن باهم بریم. مگه ما زوج نیستیم؟
-خانم محترم....
انگشت حلقش رو بالا آورد و گفت:
-من نامزد دارم.
با این حرفش خشکت زد و.......
-شب خوش.
خیلی سرد از کنارت رد شد و رفت کنار آشنا هاش. با این حرفش عصبی شدی و دستات رو توی هم مشت کردی و خیلی بلند گفتی:
-پس اینجوریه؟ عوضی! امشب تو نمیتونی از من در بری. پس میخوای بازی کنی؟باشه بیا بازی کنیم. مطمئن باش من میبرم.
تصمیم گرفتی مثل خودش رفتار کنی و رفتی پیش دوستات. به دوستات سلام کردی و باهاشون گرم گرفتی. یهو الکس اومد کنارت، کسی که سه سال روت کراش داشت. اما میدونستی که یه نگاه سنگین روته و اون کسی نبو جز جیمسون. هر چی میگذشت اون عصبی تر و پوزخند تو بزرگ تر میشد که بلاخره مهمونی تموم شد. از دوست هات خداحافظی کردی و از محوطه بیرون رفتی. دستت رو به نشانه تاکسی گرفتن بالا آوردی که با صدای آشنایی اول جا خوردی اما بعد فهمیدی خوب تحریک شده. دستتو گرفت سوار ماشینت کرد و رفتید خونه. تا خواستی لب باز کنی و ازش گلايه کنی با یه صدای دیپ گفت:
-لباستو باز کن وگرنه دیگه نمیتونی بپوشیش.
تا دید حرکتی نکردی دوباره گفت:
-تو یه ثروت بزرگ داری پس ارزشی نداره، بزار خودم شروع کنم دختر مرموز/وارث.....
خب دیگه تصبیح به دست بقیشو تصور کنید😂🙂↕️
پایان.
از طرف یکی از دوستای دانشگاهت با جیمسون به مهمونی تولدش دعوت شده بودید، ولی این یه مهمونی خاص بود چون قرار نبود تیشرت و شلوار بپوشن، مثل ضیافت های اشرافی بود و باید یه لباس خاص میپوشیدی. یه لباس باز کوتاه ملیله دوزی شده فیروزه ای رنگ انتخاب کردی که مطمئن بودی جیمسون خوشش نمیومد جلوی دوستای دانشگاهت بپوشی ولی برات مهم نبود. لباستو پوشیدی، یه آرایش ملایم کردی ولی حلقه ی نامزدیتو ننداختی تا دوستات نفهمن. خیلی وقت بود ندیده بودیشون پس میخواستی تو روز عروسی بهشون بگی. از پله ها پایین رفتی که دیدی جیمسون کت و شلوار قهوه ای رنگ چرمش رو پوشیده بود موهاش رو حالت داده بود ولی حلقش دستش بود. با دیدنت اخم کوتاهی کرد ولی پرسید:
-حاضری؟
-اوهوم
-بریم؟
-بریم
سوار ماشین شدید و به سمت لوکیشن رفتید. بعد از نیم ساعت رسیدیم. میخواستم از ماشین پیاده شم که جیمسون دستمو به سمت خودش کشید و گفت:
-حلقت کو دختر مرموز/وارث؟
-تو خونه جا گذاشتم.
-فقط جا گذاشتی؟
-اوهوم
-باشه.
خیلی سریع از ماشین پیاده شدی که جیمسون طوری که انگار عصبی بود خیلی بی تفاوت انگار که غریبه اید از کنارت گذشت و رفت داخل. رفتی دنبالش و صداش زدی:
-جیمسون! صبر کن!
-ببخشید؟
-صبر کن باهم بریم. مگه ما زوج نیستیم؟
-خانم محترم....
انگشت حلقش رو بالا آورد و گفت:
-من نامزد دارم.
با این حرفش خشکت زد و.......
-شب خوش.
خیلی سرد از کنارت رد شد و رفت کنار آشنا هاش. با این حرفش عصبی شدی و دستات رو توی هم مشت کردی و خیلی بلند گفتی:
-پس اینجوریه؟ عوضی! امشب تو نمیتونی از من در بری. پس میخوای بازی کنی؟باشه بیا بازی کنیم. مطمئن باش من میبرم.
تصمیم گرفتی مثل خودش رفتار کنی و رفتی پیش دوستات. به دوستات سلام کردی و باهاشون گرم گرفتی. یهو الکس اومد کنارت، کسی که سه سال روت کراش داشت. اما میدونستی که یه نگاه سنگین روته و اون کسی نبو جز جیمسون. هر چی میگذشت اون عصبی تر و پوزخند تو بزرگ تر میشد که بلاخره مهمونی تموم شد. از دوست هات خداحافظی کردی و از محوطه بیرون رفتی. دستت رو به نشانه تاکسی گرفتن بالا آوردی که با صدای آشنایی اول جا خوردی اما بعد فهمیدی خوب تحریک شده. دستتو گرفت سوار ماشینت کرد و رفتید خونه. تا خواستی لب باز کنی و ازش گلايه کنی با یه صدای دیپ گفت:
-لباستو باز کن وگرنه دیگه نمیتونی بپوشیش.
تا دید حرکتی نکردی دوباره گفت:
-تو یه ثروت بزرگ داری پس ارزشی نداره، بزار خودم شروع کنم دختر مرموز/وارث.....
خب دیگه تصبیح به دست بقیشو تصور کنید😂🙂↕️
پایان.
۱۰.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.