پارت شانزدهم
پارت شانزدهم
وقتی رسیدی ارم کوکی رو صدا زدی بلند شد و با چشما پف کرده نگات کرد
هانا:کیوتک من رسیدیم
جونگکوک.همین طور که چشماشو میماله.به به بالاخره
از ماشین پیاده شدین و به پسرا کمک کردی تا چادر هارو پهن کنن یهو جونگکوک اومد طرفت و گفت:بیب میای بریم قدم بزنیم لب ساحل
هانا:اره چرا که نه
دستاتو گرفت و با هم رفتی لب ساحل قدم بزنین در حال قدم زدن بودین که کوکی وایساد دستاتو ول کرد و تورو طرف خودش برگردوند با چشمای گشاد شده نگاش کردی
جونگکوک:میخوام یه چیزی بهت بگم لطفا قبول کن
هانا:چی عزیزم
جونگکوک:بیا با هم ازدواج کنیم چند سال دیگه
هانا:چی
یکم وایسادی که جونگکوک با چشمای نگران نگات کرد.
سرتو بلند کردی و گفتی:نه
جونگکوک که انگار از ذوقش خورده با بغز گفت:چرا
هانا:اره بیا زود تر ازدواج کنیم نه دیر تر من چند سال نمیتونم تحمل کنم
خودتو انداختی بغل جونگکوک،جونگکوک دم گوشت گفت:این یعنی اره
هانا:اره خیلی دوست دارم
با صدای دست پسرا به خودمون اومدیم همه خوشحال بودن به غیر از تهیونگ رفتی پیش تهیونگ و دستاشو گرفتی و گفتی :من تورو هم دوست دارم به عنوان یه برادر بزرگ و شیطون هیچوقت اخمو نباش بهت نمیاد
خندید و سرشو بلند کرد اشکای چشماش رو پاک کرد گفت:ممنونم ازت تومن رو با عشق اشنا کردی
جونگکوک اومد طرفمون
جونگکوک:هی ته ته تو قبلا مگه عشقو با من حس نکرده بودی
تهیونگ:تو خفه شو که دارم برات
همتون شروع کردین به خندیدن یواش یواش هوا تاریک شد رفتین چوب جمع کردین و اوردین روشن کردین کنار هم نشستین و شروع کردین به خاطره تعریف کردن
تهیونگ«یادمه یه دفعه کوکی رو من غیرتی شد و جیمین رو زد شل و پل کرد
جیمین«خفه شو من خودم با جونگکوک کاری نکردم مگر نه میکشتمش
نامجون گفت:دیگه وقته خوابه بلند شین
رفتین سمت چادر هاتون توی کوکی با هم تو یه اتاق بودین کوکی و تو رفتین توی چادر جونگکوک زیپ چادر رو بست و اومد کنارت نشست
جونگکوک:بیا بازیه سنگ کاغذ قیچی کنیم
خندیدی و گفتی باشه شروع کردین به بازی کردن ....
وقتی رسیدی ارم کوکی رو صدا زدی بلند شد و با چشما پف کرده نگات کرد
هانا:کیوتک من رسیدیم
جونگکوک.همین طور که چشماشو میماله.به به بالاخره
از ماشین پیاده شدین و به پسرا کمک کردی تا چادر هارو پهن کنن یهو جونگکوک اومد طرفت و گفت:بیب میای بریم قدم بزنیم لب ساحل
هانا:اره چرا که نه
دستاتو گرفت و با هم رفتی لب ساحل قدم بزنین در حال قدم زدن بودین که کوکی وایساد دستاتو ول کرد و تورو طرف خودش برگردوند با چشمای گشاد شده نگاش کردی
جونگکوک:میخوام یه چیزی بهت بگم لطفا قبول کن
هانا:چی عزیزم
جونگکوک:بیا با هم ازدواج کنیم چند سال دیگه
هانا:چی
یکم وایسادی که جونگکوک با چشمای نگران نگات کرد.
سرتو بلند کردی و گفتی:نه
جونگکوک که انگار از ذوقش خورده با بغز گفت:چرا
هانا:اره بیا زود تر ازدواج کنیم نه دیر تر من چند سال نمیتونم تحمل کنم
خودتو انداختی بغل جونگکوک،جونگکوک دم گوشت گفت:این یعنی اره
هانا:اره خیلی دوست دارم
با صدای دست پسرا به خودمون اومدیم همه خوشحال بودن به غیر از تهیونگ رفتی پیش تهیونگ و دستاشو گرفتی و گفتی :من تورو هم دوست دارم به عنوان یه برادر بزرگ و شیطون هیچوقت اخمو نباش بهت نمیاد
خندید و سرشو بلند کرد اشکای چشماش رو پاک کرد گفت:ممنونم ازت تومن رو با عشق اشنا کردی
جونگکوک اومد طرفمون
جونگکوک:هی ته ته تو قبلا مگه عشقو با من حس نکرده بودی
تهیونگ:تو خفه شو که دارم برات
همتون شروع کردین به خندیدن یواش یواش هوا تاریک شد رفتین چوب جمع کردین و اوردین روشن کردین کنار هم نشستین و شروع کردین به خاطره تعریف کردن
تهیونگ«یادمه یه دفعه کوکی رو من غیرتی شد و جیمین رو زد شل و پل کرد
جیمین«خفه شو من خودم با جونگکوک کاری نکردم مگر نه میکشتمش
نامجون گفت:دیگه وقته خوابه بلند شین
رفتین سمت چادر هاتون توی کوکی با هم تو یه اتاق بودین کوکی و تو رفتین توی چادر جونگکوک زیپ چادر رو بست و اومد کنارت نشست
جونگکوک:بیا بازیه سنگ کاغذ قیچی کنیم
خندیدی و گفتی باشه شروع کردین به بازی کردن ....
۱۱.۵k
۰۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.