بغض
قلم رنگ مو رو میبرم داخل رنگ و آروم میکشم به موهای کوتاه مادرجون که یه فر ریز با مزه به خودش گرفته...
+ خوشگل خانوم دوست دارند موهاشون چه رنگی بشه؟
مادرجون که صاف و بدون حرکت نشسته زیر دستای ناشی آرایشگر خصوصیش لبخند میزنه و میگه:
رنگ چشمهای خوشگل شما...
دلم ضعف میره براشون و گردنشون رو میبوسم...
_ الهام! تو چته مادر؟ چرا دیگه نمیخندی؟ سر و صدا نمیکنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟
آب دهنم رو به زور قورت میدم. دردی همه حجم گلو و حلقم رو پر میکنه:
+ من؟ مادر شما از من نوه شیطون تر دارین؟ من کجام ساکته عاخه؟
دوباره بغض چنگ میزنه. دلم میخواد سرم رو بذارم روی زانوهاشون و ماجرای طوفانی که اومد تو زندگیمو تعریف کنم...
دلم میخواد یکی بدونه چیشد...
پرم از حرفای تلنبار شده...
لما این بغض لعنتی!
مادرجون ادامه میده:
تو درسته رنگ سفید موهامو قایم میکنی اما پیر شدن که به رنگ مو نیس فقط مادر... وقتی اون بغضت رو به زور با آب دهن فرو میدی و دستت میره سمت گلوت یعنی یه خبرایی هست...
(((((یه لحظه پرت میشم به پذیرش بیمارستان. منم و تو... بدون اینکه نگاهت کنم دستم رو میبرم سمت گلوم و میگم: درد میکنه. تو گفتی': شاید سرماخوردید!
و من سرم رو تکون میدم و میگم: بخاطر بغض این چند روز هست. خیلی نگرانتون بودم و نمیشد گریه کنم...))))
منم و اتاق کوچیک مادرجون...
بغض حمله میکنه... دستم رو اینبار به جای گلو میبرم سمت دهنم... بین شست و اشاره رو محکم گاز میگیرم. اونقدر که جلوی چکیدن اشکامو بگیره...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
+ خوشگل خانوم دوست دارند موهاشون چه رنگی بشه؟
مادرجون که صاف و بدون حرکت نشسته زیر دستای ناشی آرایشگر خصوصیش لبخند میزنه و میگه:
رنگ چشمهای خوشگل شما...
دلم ضعف میره براشون و گردنشون رو میبوسم...
_ الهام! تو چته مادر؟ چرا دیگه نمیخندی؟ سر و صدا نمیکنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟
آب دهنم رو به زور قورت میدم. دردی همه حجم گلو و حلقم رو پر میکنه:
+ من؟ مادر شما از من نوه شیطون تر دارین؟ من کجام ساکته عاخه؟
دوباره بغض چنگ میزنه. دلم میخواد سرم رو بذارم روی زانوهاشون و ماجرای طوفانی که اومد تو زندگیمو تعریف کنم...
دلم میخواد یکی بدونه چیشد...
پرم از حرفای تلنبار شده...
لما این بغض لعنتی!
مادرجون ادامه میده:
تو درسته رنگ سفید موهامو قایم میکنی اما پیر شدن که به رنگ مو نیس فقط مادر... وقتی اون بغضت رو به زور با آب دهن فرو میدی و دستت میره سمت گلوت یعنی یه خبرایی هست...
(((((یه لحظه پرت میشم به پذیرش بیمارستان. منم و تو... بدون اینکه نگاهت کنم دستم رو میبرم سمت گلوم و میگم: درد میکنه. تو گفتی': شاید سرماخوردید!
و من سرم رو تکون میدم و میگم: بخاطر بغض این چند روز هست. خیلی نگرانتون بودم و نمیشد گریه کنم...))))
منم و اتاق کوچیک مادرجون...
بغض حمله میکنه... دستم رو اینبار به جای گلو میبرم سمت دهنم... بین شست و اشاره رو محکم گاز میگیرم. اونقدر که جلوی چکیدن اشکامو بگیره...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۴.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.