توی یه دنیای دیگه پستچی ام!
توی یه دنیای دیگه پستچیام!
صب به صب از خواب که بیدار میشم،
نامههایی که روز قبل بردم و کسی نبوده تحویل بگیره رو مرتب میکنم و میچینم روی میز.
بعد اسمها رو نگاه میکنم و میبینم که از کجا اومدن.
بعضیاشون که راهشون خیلی دوره برام غمانگیز ترن!
چونکه خیلی راه اومدن که برسن دست کسی که میخواستتشون!
اما حالا کسی نبوده که تحویلشون بگیره. دیر رسیدن شاید...
روشون یه برچسب بزرگ میزنن که نوشته «برگشت خورد!»
من برای برگشتخوردهها بیشتر غصه میخورم.
برای تنهاییشون بعد از اینهمه انتظار، برای نرسیدنشون، برای بلاتکلیفی سرسامآوری که دارن تجربه میکنن…
بلاتکلیفی خیلی بده! آدمو دیوونه میکنه.
نمیدونی الان چی شد؟! خونه نبودن؟! منو نخواستن؟! دیر اومدم؟!
اصن نکنه رفتن! نکنه مردن! نکنه اصلا اشتباهه این نشونی! نکنه دیگه هیچوقت نرسم! نکنه بمونم تو تاریکخونهی پست تا بپوسم! نکنه بپوسم و هیچکس نیاد سراغم! نکنه بپوسم…
بعد اسم و نشونی همشونو مینویسم توی یه سالنامهی قهوهای قدیمی که نخهای شیرازهش زده بیرون.
دفتره پر از این اسم و نشونیاس. نشونی برگشتیا!
شبا که از سرکار برمیگردم، تا سیبزمینیا آبپز بشن،
یه چایی میریزم میشینم پشت میز گرد وسط آشپزخونه،
سیگارمو روشن میکنم و براشون نامه مینویسم!
براشون مینویسم که یه چیزی، یه جایی توی تاریکترین قسمت یه شهر هست که منتظرشونه!
مینویسم نذارید بپوسه! مینویسم بلاتکلیفی بد دردیه! مینویسم چشم انتظاری از اون بدتره...
بعد که بوی پوست سوختهی سیب زمینیا اومد یادم میافته که تو همیشه از بوی پوست سیبزمینی سوخته خوشت میاومد!
میام میشینم جلوی تلویزیون، همینطوری که سیبزمینیا رو پوست میکنم،
خیره میشم به مسابقهی اسبدوانی توی یه کشور دور که حالا اونجا روزه و به این فکر میکنم که چقدر خونه تاریکه.
توی یه دنیای دیگه یه پستچیام که نامهی خودش خیلی وقته برگشت خورده…
👤سیمین کشاورز
#Good_Night
#Spring
صب به صب از خواب که بیدار میشم،
نامههایی که روز قبل بردم و کسی نبوده تحویل بگیره رو مرتب میکنم و میچینم روی میز.
بعد اسمها رو نگاه میکنم و میبینم که از کجا اومدن.
بعضیاشون که راهشون خیلی دوره برام غمانگیز ترن!
چونکه خیلی راه اومدن که برسن دست کسی که میخواستتشون!
اما حالا کسی نبوده که تحویلشون بگیره. دیر رسیدن شاید...
روشون یه برچسب بزرگ میزنن که نوشته «برگشت خورد!»
من برای برگشتخوردهها بیشتر غصه میخورم.
برای تنهاییشون بعد از اینهمه انتظار، برای نرسیدنشون، برای بلاتکلیفی سرسامآوری که دارن تجربه میکنن…
بلاتکلیفی خیلی بده! آدمو دیوونه میکنه.
نمیدونی الان چی شد؟! خونه نبودن؟! منو نخواستن؟! دیر اومدم؟!
اصن نکنه رفتن! نکنه مردن! نکنه اصلا اشتباهه این نشونی! نکنه دیگه هیچوقت نرسم! نکنه بمونم تو تاریکخونهی پست تا بپوسم! نکنه بپوسم و هیچکس نیاد سراغم! نکنه بپوسم…
بعد اسم و نشونی همشونو مینویسم توی یه سالنامهی قهوهای قدیمی که نخهای شیرازهش زده بیرون.
دفتره پر از این اسم و نشونیاس. نشونی برگشتیا!
شبا که از سرکار برمیگردم، تا سیبزمینیا آبپز بشن،
یه چایی میریزم میشینم پشت میز گرد وسط آشپزخونه،
سیگارمو روشن میکنم و براشون نامه مینویسم!
براشون مینویسم که یه چیزی، یه جایی توی تاریکترین قسمت یه شهر هست که منتظرشونه!
مینویسم نذارید بپوسه! مینویسم بلاتکلیفی بد دردیه! مینویسم چشم انتظاری از اون بدتره...
بعد که بوی پوست سوختهی سیب زمینیا اومد یادم میافته که تو همیشه از بوی پوست سیبزمینی سوخته خوشت میاومد!
میام میشینم جلوی تلویزیون، همینطوری که سیبزمینیا رو پوست میکنم،
خیره میشم به مسابقهی اسبدوانی توی یه کشور دور که حالا اونجا روزه و به این فکر میکنم که چقدر خونه تاریکه.
توی یه دنیای دیگه یه پستچیام که نامهی خودش خیلی وقته برگشت خورده…
👤سیمین کشاورز
#Good_Night
#Spring
۱۱.۸k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.