رمان تاریک تر از شب
صبح که از خواب بلند شدم و داشتم رخت خوابم را مرتب می کردم که یه چیز سیاه دیدم دستمامو تو هوا تکون دادم تا بره
بد بهم گفت برم تو انباری بهدش ترسم ریخت و شمشیرم رو برداشتم تو راه که ار پله ها به تبقه پایین میرفتم با خودم فکر کردم که ما اصلا انباری نداریم رسیدم به طبقه پایین و بو ی مرطوبی می امد به سمت میز رفتم زیرش یه راه پله کوچیک داشت در دریچه را باز کردم
(ادامه دارد) جالب بود😶😶
بد بهم گفت برم تو انباری بهدش ترسم ریخت و شمشیرم رو برداشتم تو راه که ار پله ها به تبقه پایین میرفتم با خودم فکر کردم که ما اصلا انباری نداریم رسیدم به طبقه پایین و بو ی مرطوبی می امد به سمت میز رفتم زیرش یه راه پله کوچیک داشت در دریچه را باز کردم
(ادامه دارد) جالب بود😶😶
۴.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.