عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و با یه لبخندِ غم انگیز
عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و با یه لبخندِ غمانگیز گوشه لبِش گفت :
«آدمیزاد هیچ وقت از زمانی که اکنون در اختیارش است لذت نمیبرد یا در حسرتِ روزهاییست که گذشته یا در انتظارِ اوقاتی که هنوز نیامده ، هیچگاه نه از زمانِ حال لذت میبرد و نه از موقعیتی که اکنون در آن است !
دائم نگران است ، نگران روزهایی که هنوز نیامده وعلتِ اینکه این روزها آدمی با حالِ خوب کم میبینیم همینه...!
یاد نگرفتیم ؛ راستش یادمون ندادن که چطور زندگی کنیم ، چطور لذت ببریم...! »
کیفش را جمع کرد و عزم رفتن کرد و ازَمون خواست تا هفته بعدش راجبِ حرفاش فکر کنیم...!
کل مسیر را به حرفهایش فکر کردم
راست میگفت ، یادم میآید اول یا دوم دبستان بودم که هَر روز با گریه راهی مدرسه میشدم ، میگفتم دلم میخواهد بزرگ شوم و به راهنمایی بروم...!
یادم میآید سه شبانه روز با پدرم حرف نمیزدم چون گفته بودم آنقدر بگردد و دارویی پیدا کند تا بخورم و زودتر بزرگ شوم و چون او در برابرِ خواستهام میخندید و میگفت که پیدا نمیشود ، گمان میکردم نمیخواهد آرزویم را برآورده کند...!
گذشت تا رسیدیم به روزهای سیزده ، چهارده سالگی ، به جرئت میگویم که آن دوران ، سیاهترین دوران عمرم بود ؛
فقط اجبار بود و اجبار...!
لا به لایش هم چیزی در ذِهنمان شکل گرفته بود به نامِ عشق البته با معنی خیلی ابتدایی و بچهگانه...!
بزرگتر شدیم رسیدیم به سالهای دبیرستان !
هَمان سالهایی که بزرگترهایمان میگفتند شیرینترین دوران زندگیست...!
سال اول گذشت و نوبت به انتخاب رشتههایمان رسید
کم کم زمزمههایی به گوش میرسید :
«دخترِ فلانی تجربی میخواند تو چی کمتر داری ازَش؟! »
«ریاضی بخوان در کنارَش هم موسیقی را دنبال کن ! »
«هنر هم شد رشته ؟! پسرِ فلانی وکالت میخواند ، تو هَم باید وکیل شوی ! »
و هَمانجا شروعی بود برای خط کشیدن روی یکسری از آرزوهایمان...!
و رویای موسیقی و هنر که در ذهنِ بعضیها خشکید !
میشد آرزوهای بچهها را از شعرهای کنار کتابِ زیست
و طراحیهای کنار سوال دیفرانسیل
و نتهای موسیقی صفحه آخر فسلفه فهمید...!
برای رَها شدن از آن روزهای به اصطلاح شیرینی که دیگر شیرینیاش داشت دِلمان را میزد آرزو کردیم دانشجو شویم!
گُمان میکردیم دانشگاه رنگیتر است ؛ خیلی هَم رنگیتر...!
یِکسری منتظرِ شاهزاده سوار بر اسبِ سفیدی بودیم که قرار بود به ما بخورد و جزوههایمان همزمان به زمین بریزد
یکسری دوست داشتند دانشگاه بروند که فوق لیسانس و دکترا بگیرند و زبانزدِ خاص و عام شوند
یکسری هَم...نمیدانم...!
غول بی شاخ و دُم کنکور را رَد کردیم و وارد دانشگاه شدیم
دانشجو شده بودیم دیگر...!
رنگی بود امّا نه به اندازه رویاهایمان...!
راستش یک به یک هر چه رویا داشتیم از هم پاشید ،
و دانشگاه و شغل و ازدواج تنها رویایی بود که برایمان سالم باقی مانده بود !
مقصر خودمان بودیم یا دیگران نمیدانم امّا این را خوب میدانم که استادِمان عجیب راست میگفت ؛
هیچ کس یادمان نداد لذت بردن را ، عشق را ، زندگی کردن را...!
برای رویاهای از دسته رفتهتان تجویزی ندارم امّا برای آن چندتایی که هنوز سالم باقی مانده ، حواستان باشد که زندگی لذت بردن از هَمین ثانیههاست نه دیروزی که رفته و فردایی که هنوز نیامده است...!
#سارا__اسدی
@caption_chilik
«آدمیزاد هیچ وقت از زمانی که اکنون در اختیارش است لذت نمیبرد یا در حسرتِ روزهاییست که گذشته یا در انتظارِ اوقاتی که هنوز نیامده ، هیچگاه نه از زمانِ حال لذت میبرد و نه از موقعیتی که اکنون در آن است !
دائم نگران است ، نگران روزهایی که هنوز نیامده وعلتِ اینکه این روزها آدمی با حالِ خوب کم میبینیم همینه...!
یاد نگرفتیم ؛ راستش یادمون ندادن که چطور زندگی کنیم ، چطور لذت ببریم...! »
کیفش را جمع کرد و عزم رفتن کرد و ازَمون خواست تا هفته بعدش راجبِ حرفاش فکر کنیم...!
کل مسیر را به حرفهایش فکر کردم
راست میگفت ، یادم میآید اول یا دوم دبستان بودم که هَر روز با گریه راهی مدرسه میشدم ، میگفتم دلم میخواهد بزرگ شوم و به راهنمایی بروم...!
یادم میآید سه شبانه روز با پدرم حرف نمیزدم چون گفته بودم آنقدر بگردد و دارویی پیدا کند تا بخورم و زودتر بزرگ شوم و چون او در برابرِ خواستهام میخندید و میگفت که پیدا نمیشود ، گمان میکردم نمیخواهد آرزویم را برآورده کند...!
گذشت تا رسیدیم به روزهای سیزده ، چهارده سالگی ، به جرئت میگویم که آن دوران ، سیاهترین دوران عمرم بود ؛
فقط اجبار بود و اجبار...!
لا به لایش هم چیزی در ذِهنمان شکل گرفته بود به نامِ عشق البته با معنی خیلی ابتدایی و بچهگانه...!
بزرگتر شدیم رسیدیم به سالهای دبیرستان !
هَمان سالهایی که بزرگترهایمان میگفتند شیرینترین دوران زندگیست...!
سال اول گذشت و نوبت به انتخاب رشتههایمان رسید
کم کم زمزمههایی به گوش میرسید :
«دخترِ فلانی تجربی میخواند تو چی کمتر داری ازَش؟! »
«ریاضی بخوان در کنارَش هم موسیقی را دنبال کن ! »
«هنر هم شد رشته ؟! پسرِ فلانی وکالت میخواند ، تو هَم باید وکیل شوی ! »
و هَمانجا شروعی بود برای خط کشیدن روی یکسری از آرزوهایمان...!
و رویای موسیقی و هنر که در ذهنِ بعضیها خشکید !
میشد آرزوهای بچهها را از شعرهای کنار کتابِ زیست
و طراحیهای کنار سوال دیفرانسیل
و نتهای موسیقی صفحه آخر فسلفه فهمید...!
برای رَها شدن از آن روزهای به اصطلاح شیرینی که دیگر شیرینیاش داشت دِلمان را میزد آرزو کردیم دانشجو شویم!
گُمان میکردیم دانشگاه رنگیتر است ؛ خیلی هَم رنگیتر...!
یِکسری منتظرِ شاهزاده سوار بر اسبِ سفیدی بودیم که قرار بود به ما بخورد و جزوههایمان همزمان به زمین بریزد
یکسری دوست داشتند دانشگاه بروند که فوق لیسانس و دکترا بگیرند و زبانزدِ خاص و عام شوند
یکسری هَم...نمیدانم...!
غول بی شاخ و دُم کنکور را رَد کردیم و وارد دانشگاه شدیم
دانشجو شده بودیم دیگر...!
رنگی بود امّا نه به اندازه رویاهایمان...!
راستش یک به یک هر چه رویا داشتیم از هم پاشید ،
و دانشگاه و شغل و ازدواج تنها رویایی بود که برایمان سالم باقی مانده بود !
مقصر خودمان بودیم یا دیگران نمیدانم امّا این را خوب میدانم که استادِمان عجیب راست میگفت ؛
هیچ کس یادمان نداد لذت بردن را ، عشق را ، زندگی کردن را...!
برای رویاهای از دسته رفتهتان تجویزی ندارم امّا برای آن چندتایی که هنوز سالم باقی مانده ، حواستان باشد که زندگی لذت بردن از هَمین ثانیههاست نه دیروزی که رفته و فردایی که هنوز نیامده است...!
#سارا__اسدی
@caption_chilik
۲.۱k
۱۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.