در جست و جوی حقیقت(پارت 13)
آنچه گذشت:
ایوان با شنیدن این جمله بغضی که تمام مدت نگه داشته بود شکست و دستانش را روی چشم هایش گذاشت و بلند تر از همه گریه کرد . همه توجه ها به ایوان بود که ناگهان ایوان به سمت قبر دوید و گوشه ی سنگ رو بغل کرد و سرش را روش گذاشت و با گریه گفت: مامان من فقط 5 سالمه... تو قول داده بودی تا آخر عمر با من بمونی... ایوان دست هایش را محکم تر به سنگ یخ زده چسبوند و بلند تر از قبل گفت: من به خاطر تو امروز یاد گرفتم که بنویسم مامان ولی تو نیستی که ببینی...
زمان حال: ادامه داستان:
ایوان چشم هایش را به آرامی باز کرد و قرنیه های قرمز خونیش در دل تاریکی بارات درخشید.دیگر صحنه های کودکی غم انگیزش را نمیدید و اکنون فقط سیلور را میدید که در این باران بی رحمانه تنها روی آسفالت های ترک خورده روی زانوش افتاده بود و سرش را به زمین گذاشته بود و آنقدر مشت دست راستش را به زمین کوبیده بود که خون مانند طنابی کوچک دور او پیچ خورده بود. ایوان بلاخره نفس گرمش را در هوای سرد بیرون داد و بدون اینکه صدایی ازش شنیده شود مثل یک روح به سیلور نزدیک شد. صدای ناله های ضعیف سیلور مانند صدای بی صدای ایوان کوچولو در هیاهوی باد گم شدهه بود ولی اکنون ناله های سیلور بیشتر در گوش طنین انداز میشد. ایوان مانند سیلور با زانو روی آب باران که با خون آمیخته شده بود نشست و گذاشت صدای برخورد قطرات باران بر زمین و میله های ساختمان و ماشین آلات بیشتر از صدای نفس هایش به گوش میرسد.
ایوان همانطور که با زانو روی زمین خیس نشسته بود به آسفالت های ترک خورد ی جلویش که با خون آغشته شده بود خیره ماند و دست های یخ زده اش را روی پای خیسش گذاشت.... جوری به زمین خیره بود که گویا تابلویی هنری از جنس خون قربانی ها جلویش به نمایش درآمده و باید به ان امتیاز دهد.
سیلور سر خیسش را روی زمین بی روح گذاشته بود و صدای مشت خونیش که بر زمین کوبیده میشد با صدای ضربان قلبش یکی شده بود که دستی سرد را روی شونه ی لرزان و خیس شده اش حس کرد. همان طور که سرش را بالا میاورد و قطرات با اشک هایش یکی شد فهمید ایوان کنارش درست مثل خودش نشسته است . سیلور با چهره ای پر از غم و سوال به ایوان نگریست و با خود می گفت چی شده که ایوان در این وضعیت پیش او امده؟
از صدای برخورد قطرات بر زمین خورد شده میشد فهمید که باران شدت گرفته. ایوان همانطور که دستش را روی شانه ی بی جان سیلور گذاشته بود به چشم های زرد رنگش و صورت خونیش نگاه کرد ... گویا ایوان می خواهد سخنی را بگوید که باید روزی در چنین شرایطی به او می گفتند. ایوان سرش را نزدیک کرد و با لحنی غم بار ولی صدایی آرام گفت: "درد را باران نمی شوید......ولی زیر باران گریه کن"
سیلور با شنیدن این جمله دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و چشم های طلایی و روشنش را که در تاریکی باران الهام بخش خورشید بود را بست و بی آنکه بداند و فکر کند سرش را به بازوی ایوان چسباند و دست های زخمی و خون آلودش را دور بازوی ایوان ایوان محکم حلقه کرد و با صدای بلند که باران هم جلویش کم آورده بود گریست.
ایوان اولش از واکنش سریع و بدون فکر سیلور تعجب کرد و وقتی بازویش را محکم فشار داد و بلند گریه کرد شکه شد ولی از جایش تکون نخورد و به روی خودش نیورد و دست خیسش را آرام آرام را به زمین ترک خورده و خونی داد تا شاید بتواند با خیال راحت بنشیند و به آسمان سیاه ابری بنگرد. ایوان چشم هایش را می بندد و در حالی که ایوان بیشتر بازویش را می فشارد و گریه اش شدد تر میشود ایوان دست در دست زمین بی روح میشود و در حالی که چشم هایش را بسته است سرش را بالا می گیرد و با تمام جانش قطرات باران را حس میکند و لبخند ملیحی روی صورتش نمایان شد.
نویسنده:عهم.. امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
خیلی خوشحالم چون هرروز داره تعداد فناش بیشتر میشه و این تنها انگیزمه برای نوشتن... و اینکه نظرتون چیه؟اگه ایده ای دارید در خدمتم یا حتی نقدی
ایوان با شنیدن این جمله بغضی که تمام مدت نگه داشته بود شکست و دستانش را روی چشم هایش گذاشت و بلند تر از همه گریه کرد . همه توجه ها به ایوان بود که ناگهان ایوان به سمت قبر دوید و گوشه ی سنگ رو بغل کرد و سرش را روش گذاشت و با گریه گفت: مامان من فقط 5 سالمه... تو قول داده بودی تا آخر عمر با من بمونی... ایوان دست هایش را محکم تر به سنگ یخ زده چسبوند و بلند تر از قبل گفت: من به خاطر تو امروز یاد گرفتم که بنویسم مامان ولی تو نیستی که ببینی...
زمان حال: ادامه داستان:
ایوان چشم هایش را به آرامی باز کرد و قرنیه های قرمز خونیش در دل تاریکی بارات درخشید.دیگر صحنه های کودکی غم انگیزش را نمیدید و اکنون فقط سیلور را میدید که در این باران بی رحمانه تنها روی آسفالت های ترک خورده روی زانوش افتاده بود و سرش را به زمین گذاشته بود و آنقدر مشت دست راستش را به زمین کوبیده بود که خون مانند طنابی کوچک دور او پیچ خورده بود. ایوان بلاخره نفس گرمش را در هوای سرد بیرون داد و بدون اینکه صدایی ازش شنیده شود مثل یک روح به سیلور نزدیک شد. صدای ناله های ضعیف سیلور مانند صدای بی صدای ایوان کوچولو در هیاهوی باد گم شدهه بود ولی اکنون ناله های سیلور بیشتر در گوش طنین انداز میشد. ایوان مانند سیلور با زانو روی آب باران که با خون آمیخته شده بود نشست و گذاشت صدای برخورد قطرات باران بر زمین و میله های ساختمان و ماشین آلات بیشتر از صدای نفس هایش به گوش میرسد.
ایوان همانطور که با زانو روی زمین خیس نشسته بود به آسفالت های ترک خورد ی جلویش که با خون آغشته شده بود خیره ماند و دست های یخ زده اش را روی پای خیسش گذاشت.... جوری به زمین خیره بود که گویا تابلویی هنری از جنس خون قربانی ها جلویش به نمایش درآمده و باید به ان امتیاز دهد.
سیلور سر خیسش را روی زمین بی روح گذاشته بود و صدای مشت خونیش که بر زمین کوبیده میشد با صدای ضربان قلبش یکی شده بود که دستی سرد را روی شونه ی لرزان و خیس شده اش حس کرد. همان طور که سرش را بالا میاورد و قطرات با اشک هایش یکی شد فهمید ایوان کنارش درست مثل خودش نشسته است . سیلور با چهره ای پر از غم و سوال به ایوان نگریست و با خود می گفت چی شده که ایوان در این وضعیت پیش او امده؟
از صدای برخورد قطرات بر زمین خورد شده میشد فهمید که باران شدت گرفته. ایوان همانطور که دستش را روی شانه ی بی جان سیلور گذاشته بود به چشم های زرد رنگش و صورت خونیش نگاه کرد ... گویا ایوان می خواهد سخنی را بگوید که باید روزی در چنین شرایطی به او می گفتند. ایوان سرش را نزدیک کرد و با لحنی غم بار ولی صدایی آرام گفت: "درد را باران نمی شوید......ولی زیر باران گریه کن"
سیلور با شنیدن این جمله دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و چشم های طلایی و روشنش را که در تاریکی باران الهام بخش خورشید بود را بست و بی آنکه بداند و فکر کند سرش را به بازوی ایوان چسباند و دست های زخمی و خون آلودش را دور بازوی ایوان ایوان محکم حلقه کرد و با صدای بلند که باران هم جلویش کم آورده بود گریست.
ایوان اولش از واکنش سریع و بدون فکر سیلور تعجب کرد و وقتی بازویش را محکم فشار داد و بلند گریه کرد شکه شد ولی از جایش تکون نخورد و به روی خودش نیورد و دست خیسش را آرام آرام را به زمین ترک خورده و خونی داد تا شاید بتواند با خیال راحت بنشیند و به آسمان سیاه ابری بنگرد. ایوان چشم هایش را می بندد و در حالی که ایوان بیشتر بازویش را می فشارد و گریه اش شدد تر میشود ایوان دست در دست زمین بی روح میشود و در حالی که چشم هایش را بسته است سرش را بالا می گیرد و با تمام جانش قطرات باران را حس میکند و لبخند ملیحی روی صورتش نمایان شد.
نویسنده:عهم.. امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
خیلی خوشحالم چون هرروز داره تعداد فناش بیشتر میشه و این تنها انگیزمه برای نوشتن... و اینکه نظرتون چیه؟اگه ایده ای دارید در خدمتم یا حتی نقدی
- ۶.۰k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط