مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم


مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین، نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه شب روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است، همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام...نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام، چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم

• سعید بیابانکی 🍂

دیدگاه ها (۱)

‌سال‌ها رفت و هنوز،یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره‌ی ...

نمی‌دانم تو نیز نخواهی دانست و همان بهتر که ندانیم آنچه تاکن...

‌هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشقهم دعا کن گره تازه نیفزای...

تو مثل دلبری های پاییزمی مانیآدم نمی داند نگاهت کند یا کوچه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط