می خوام بعد از قرن ها داستان بزارم 🤣🤣
میخوام بعد از قرن ها داستان بزارم 🤣🤣
---------------------------
از زبان دامیان
شوکه شدم دیدم جولیوس و بکی هم اومدن
بکی : دامیاااااااااااااااااان
جولیوس : دمیتریوس.....
بعدش جولیوس زد زیر گریه
بکی هم رفت پیش آنیا و گفت : دمیتریوس زنده میمونه ...بگو که ارهههههه
بعدشم گریه کرد
بعد دیدم بابام اومد .....والا معجزه بود
داناوان : از قصد بوده ...
ملیندا ( با گریه ): چی از قصد بوده
داناوان : میخواستن دمیتریوس رو بکشن که جنگ شروع نشه
با خودم گفتم : چی یعنی کی بوده
ملیندا : چی بکشنش....
داناوان : اره
( چند ساعت بعد )
دکتر اومد و گفت : آقای دزموند زنده موندن
داناوان : خداروشکر
دامیان ( با گریه ): داداشممممممم
جولیوس ( با گریه ) : شکررررر
بکی : خوبه ...هق ....
آنیا : اخیش ...زنده موند
با اجازه دکتر اول خودم رفتم داخل
دمیتریوس به هوش اومده بود
دمیتریوس : برادر
دامیان : جانم داداشی
دمیتریوس : تو ....تقصیر تو بود
( نکته : بچه ها دامیان جاسوسه )
بعدش با ترس گفتم : ها ....منظورت چیه چی تقصیر من بوده
دمیتریوس : تو جاسوسی
با خودم گفتم : یعنی چی چطور فهمید
دامیان : چرا من جاسوس باشم
دمیتریوس : برای اینکه جنگ راه نیوفته
دامیان : من از جنگ خوشم نمیاد ولی چرا برای اینکه از تو جلو گیری کنم جاسوس باشم
دمیتریوس: تو از همون اول جاسوس بودی
دامیان : چی میگی واقعا ؟ چون تصادف کردی حالت خوب نیست
دیدم بابام اومد داخل
داناوان : دامیان ....
دامیان : بله بابا ( با عصبانیت )
داناوان : تو ...... جاسوسی ؟
دمیتریوس : دیگه سوال ندارع معلومه که اره
دامیان : امروز حال همتون خوب نیست چی میگین برای خودتون ها ( با داد )
داناوان : برادرت شاید اشتباه کنه ولی من نه
از عصبانیت پا شدم رفتم یقه بابام رو گرفتم گفتم : بابا تو کل زندگیت اشتباه کردی اینم اشتباه دیگه بس کن
از اتاق بیرون اومدم
آنیا : چی شده دامی
دامیان : بیا تا برات بگم
به لباسم دست زدم دیدم صدا ضبط کن برام نذاشتن
به لباس آنیا هم دست زدم دیدم چیزی نیست
سوار ماشین شدیم
با خودم گفتم : شاید دوربینی چیزی اینجا باشه
کل ماشین رو گشتم چیزی ندیدم
آنیا با تعجب گفت : میشه بگی چه خبره
دامیان : داداشم و بابام شک کردن که جاسوسم
آنیا : اگه بفهمن که هستی چی
دامیان : متوجه نمیشن
آنیا : اگه بفهمه منم قاطلم چی
دامیان : نگران نباش بیا بریم خونه
رفتیم خونه گوشیم زنگ خورد
دیدم مدیر مدرسه بود
مدیر : آقای دزموند یک مشکلی پیش اومده
( چند ساعت پیش ، داخل مدرسه )
از زبان دیون
داشتم مثل همیشه با کاترینا دعوا میکردم خیلی دختر رو مخیه ازش متنفرم
دیگه خیلی عصبی شدم بهش مشت زدم
( زمان حال )
دامیان : چی .....به کاترینا مشت زده دیون
مدیر : اره
دامیان : مشکلی نیست
آنیا : پس رعد میگیره
مدیر : اره فقط یکی
( پایان )
---------------------------
از زبان دامیان
شوکه شدم دیدم جولیوس و بکی هم اومدن
بکی : دامیاااااااااااااااااان
جولیوس : دمیتریوس.....
بعدش جولیوس زد زیر گریه
بکی هم رفت پیش آنیا و گفت : دمیتریوس زنده میمونه ...بگو که ارهههههه
بعدشم گریه کرد
بعد دیدم بابام اومد .....والا معجزه بود
داناوان : از قصد بوده ...
ملیندا ( با گریه ): چی از قصد بوده
داناوان : میخواستن دمیتریوس رو بکشن که جنگ شروع نشه
با خودم گفتم : چی یعنی کی بوده
ملیندا : چی بکشنش....
داناوان : اره
( چند ساعت بعد )
دکتر اومد و گفت : آقای دزموند زنده موندن
داناوان : خداروشکر
دامیان ( با گریه ): داداشممممممم
جولیوس ( با گریه ) : شکررررر
بکی : خوبه ...هق ....
آنیا : اخیش ...زنده موند
با اجازه دکتر اول خودم رفتم داخل
دمیتریوس به هوش اومده بود
دمیتریوس : برادر
دامیان : جانم داداشی
دمیتریوس : تو ....تقصیر تو بود
( نکته : بچه ها دامیان جاسوسه )
بعدش با ترس گفتم : ها ....منظورت چیه چی تقصیر من بوده
دمیتریوس : تو جاسوسی
با خودم گفتم : یعنی چی چطور فهمید
دامیان : چرا من جاسوس باشم
دمیتریوس : برای اینکه جنگ راه نیوفته
دامیان : من از جنگ خوشم نمیاد ولی چرا برای اینکه از تو جلو گیری کنم جاسوس باشم
دمیتریوس: تو از همون اول جاسوس بودی
دامیان : چی میگی واقعا ؟ چون تصادف کردی حالت خوب نیست
دیدم بابام اومد داخل
داناوان : دامیان ....
دامیان : بله بابا ( با عصبانیت )
داناوان : تو ...... جاسوسی ؟
دمیتریوس : دیگه سوال ندارع معلومه که اره
دامیان : امروز حال همتون خوب نیست چی میگین برای خودتون ها ( با داد )
داناوان : برادرت شاید اشتباه کنه ولی من نه
از عصبانیت پا شدم رفتم یقه بابام رو گرفتم گفتم : بابا تو کل زندگیت اشتباه کردی اینم اشتباه دیگه بس کن
از اتاق بیرون اومدم
آنیا : چی شده دامی
دامیان : بیا تا برات بگم
به لباسم دست زدم دیدم صدا ضبط کن برام نذاشتن
به لباس آنیا هم دست زدم دیدم چیزی نیست
سوار ماشین شدیم
با خودم گفتم : شاید دوربینی چیزی اینجا باشه
کل ماشین رو گشتم چیزی ندیدم
آنیا با تعجب گفت : میشه بگی چه خبره
دامیان : داداشم و بابام شک کردن که جاسوسم
آنیا : اگه بفهمن که هستی چی
دامیان : متوجه نمیشن
آنیا : اگه بفهمه منم قاطلم چی
دامیان : نگران نباش بیا بریم خونه
رفتیم خونه گوشیم زنگ خورد
دیدم مدیر مدرسه بود
مدیر : آقای دزموند یک مشکلی پیش اومده
( چند ساعت پیش ، داخل مدرسه )
از زبان دیون
داشتم مثل همیشه با کاترینا دعوا میکردم خیلی دختر رو مخیه ازش متنفرم
دیگه خیلی عصبی شدم بهش مشت زدم
( زمان حال )
دامیان : چی .....به کاترینا مشت زده دیون
مدیر : اره
دامیان : مشکلی نیست
آنیا : پس رعد میگیره
مدیر : اره فقط یکی
( پایان )
۳.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.