۱۳۶۵/۳/۳۱روز پرکشیدنت به اوج آسمان🙂
۱۳۶۵/۳/۳۱روز پرکشیدنت به اوج آسمان🙂
امروز نشسته بودیم با اهل خانواده دورهم یهو مامان بزرگم اشک تو چشماش جمع شد گفتیم مامان جون چیشده!؟ شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته از دوران نامزدی شون گفت تا وقتی که مامانم بدنیا اومد و خالم رو پا به ماه حامله بود و ووو... تا رسید به روز مرگش:)
میگفت اونروز اصن جور عجیبی شده بود خیلی زیاد از حد خوشحال بود میگفت بهش گفت علیشاه چیشده کبکت خروس میخونه میگفت خندید بهم گفت خانم جان واقعا نمیدونم چیشده که امروز اینقدر خوشحالم یه حس ازادی دارم میگفت خندیدم بهش گفتم خب حالا اقای حس ازادی میشه حالا که اینقدر رهایی پرواز کنی و منو ببری خونه مامانم هوس غذا های مامانمو کردم میدونی که حامله ام و باید برم میگفت ن برداشت و نه گذاشت گفت شما امر بفرما بانو پرواز هم میکنم ن تا خونه ی مامانت تو بگو منو ببر اوج آسمون هم میبرمت..... بغضش شدید تر شد نتونست ادامه بده بعد یکم اب خورد باز شروع کرد و گفت منو رسوند خونه ی مامانم میگفت خیلی عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت شاید این اخرین بار ک چشماتو میبینم:)))
میگفت منم خندیدم و یه دیوونه ای بهش گفتمو رفتم تو خونه تا پام گذاشتم تو خونه عجیب دلتنگش شدم میگفت یک ساعت نشد خبر رفتنش رو اوردن برام💔
خبر پروازش به اوج آسمون رو برام اوردن.....
و اخر گفت من موندم یه دنیا حسرت که چرا بیشتر بهش خیره نشدم و نگاهش نکردم 💔🙂
پ ن:امروز سالگرد بابا بزرگمه بابا بزرگی که هیچ وقت ندیدمش و از چهره اش چندتا عکس قدیمی مونده که تاره....
پ ن۲:ممنون میشم یه فاتحه بفرستین براش🖤
امروز نشسته بودیم با اهل خانواده دورهم یهو مامان بزرگم اشک تو چشماش جمع شد گفتیم مامان جون چیشده!؟ شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته از دوران نامزدی شون گفت تا وقتی که مامانم بدنیا اومد و خالم رو پا به ماه حامله بود و ووو... تا رسید به روز مرگش:)
میگفت اونروز اصن جور عجیبی شده بود خیلی زیاد از حد خوشحال بود میگفت بهش گفت علیشاه چیشده کبکت خروس میخونه میگفت خندید بهم گفت خانم جان واقعا نمیدونم چیشده که امروز اینقدر خوشحالم یه حس ازادی دارم میگفت خندیدم بهش گفتم خب حالا اقای حس ازادی میشه حالا که اینقدر رهایی پرواز کنی و منو ببری خونه مامانم هوس غذا های مامانمو کردم میدونی که حامله ام و باید برم میگفت ن برداشت و نه گذاشت گفت شما امر بفرما بانو پرواز هم میکنم ن تا خونه ی مامانت تو بگو منو ببر اوج آسمون هم میبرمت..... بغضش شدید تر شد نتونست ادامه بده بعد یکم اب خورد باز شروع کرد و گفت منو رسوند خونه ی مامانم میگفت خیلی عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت شاید این اخرین بار ک چشماتو میبینم:)))
میگفت منم خندیدم و یه دیوونه ای بهش گفتمو رفتم تو خونه تا پام گذاشتم تو خونه عجیب دلتنگش شدم میگفت یک ساعت نشد خبر رفتنش رو اوردن برام💔
خبر پروازش به اوج آسمون رو برام اوردن.....
و اخر گفت من موندم یه دنیا حسرت که چرا بیشتر بهش خیره نشدم و نگاهش نکردم 💔🙂
پ ن:امروز سالگرد بابا بزرگمه بابا بزرگی که هیچ وقت ندیدمش و از چهره اش چندتا عکس قدیمی مونده که تاره....
پ ن۲:ممنون میشم یه فاتحه بفرستین براش🖤
۲۲.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.