ازدواج اجباری
(𝙿𝚊𝚛𝚝 19)
جونگ کوک: ( نیشخند) چون فعلا اولاشه چیزی بهت نمیگم کوچولو این عمارت منه!
پس هر چی که میگم باید گوش بدی
ات: ( بدون توجه بهش دوباره دراز کشید و پتو رو کشید روش.... پشتش به کوک بود)
جونگ کوک: ( رفت سمت تخت و خم شد و تو گوش ات اروم گفت) فعلا بای بای خانم کوچولو ( بعدش رفت)
ات: آییی... دلم.... امیدوارم هر چه زودتر بتونم از دستت خلاص بشم جئون ازت متنفرممم ( اشکاش میریختن رو بالشت)
...
( چند دقیقه ای گذشت که ات چشماشو بست و بزور خوابش برد.... حدود نیم ساعت خوابید که با صدای پیامک گوشیش چشماشو باز کرد و موبایلش از رو میز کنار تخت برداشت و رفت تو واتساپ که براش پیام اومده بود)
...
( پیام)
Brother🤍🌚
یونگی: سلام آبجی خوبی؟
..
(جواب)
ات: سلام داداشی.... اوهوم بد نیستم کجایی؟
..
( پیام)
یونگی: باشگاهم!
..
( جواب)
ات: پیش لونا؟😏
..
( پیام)
یونگی: خیر پیش شاگردامم... لونا هنوز نیومده
..
( جواب)
ات: آخییی دلت که براش تنگ نشده؟🥺
..
( پیام)
یونگی: ات😐🔪
..
( جواب)
ات: جاااان😂
..
( پیام)
یونگی: اخه قراره امشب ببینمت صبر کن
..
( جواب)
ات: امشب؟... کجا برای چی؟!
..
( پیام)
یونگی: ای خدا نگو که از اینم خبر نداری🤦♀
امشب خانواده ی ما و جئون به مناسبت تازه ازدواجتون شب ساعت 9 میایم شام عمارتتون
..
( جواب)
ات: ای بابا😫... عجب بدبختی ای شده ها... خیلی خب فهمیدم واسه شام یه تیکه گوه گاو براشون میارم البته به جز تو و مادر😃😂
..
( پیام)
یونگی: زهرمار😂. .. باید ازم استقبال کنی دارم میام شب عمارتت هاااا
..
( جواب)
ات: گمشو بابا من ریدم تو این عمارت😐
راستی اوپا
..
( پیام)
یونگی: جانم؟
..
( جواب)
ات: امشب اومدنی میشه نئو هم با وسایل هاش برام بیاری؟🥺
..
(پیام)
یونگی: باشه خوشگلم
..
( جواب)
ات: موچچچ😘
..
( پیام)
یونگی: خب حالا لوس نشو برو اخرین خوشگذرونی هاتو بکن که قراره شب کبودت کنم😂
..
( جواب)
ات: همچین گفتی کبود میکنم یاد یه چیزی افتادم🤣
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.