حکایت

حکایت """""""""""""""
توانگر زاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته وبا درویش بچه ای مناظره در پیوسته .
که صندوق تربت پدرم سنگین است و کتابه رنگین فرش رخام انداخته وخشت فیروزه در او ساخته <کنایه از حال وروز مردگان اشرافیست >
..به گور چدرت چه ماند خشتی دو فراهم اورده و مشتی دو خاک بر ان پاشیده .
درویش پسر بشنید وگفت :
تا پدرت زیر این سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد
پدر من به بهشت رسیده بود ...
گلستان سعدی رحمه الله
دیدگاه ها (۱)

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شویجناب مولانا

ای خدا این وصل را هجران مکن س...

برای توی خاص ؟که گهگاهی با سکوت ولبخندت . همه معادلات را بهم...

بهروزباشیم .فرقی هم نمیکنه جهان اولی باشیم ویا سومی ؟

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط