از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و ...

از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!

من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری می‌خواستمش!

حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را می‌گیرد و می آید خاستگاری و من چادر سفید گلدار سر می‌کنم و وقتی برایش چایی تعارف می‌کنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم می‌گفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست می‌فهمید که موافقم و مبارک باشدی می‌گفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!

یک مراسم جمع و جور می‌گرفتیم و می‌رفتیم سر خانه و زندگیمان.
صبح ها که می‌رفت سر کار و شبها که برمی‌گشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!
شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم می‌دادند و بوی قرمه سبزی توی فضا می‌پیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری می‌کرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم می‌برد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار می‌شدم و روزگار می‌گذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!

بعدترها هی از اول هفته به جانم غر می‌زد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر می‌زدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده می‌شد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض می‌کردم که زشت است جلوی بچه ها حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند می‌زدی خوشگلتر هم می‌شد و وقتی می‌گفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم می‌گفت آدم عاشق نه خودش پیر می‌شود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز می‌خندیدند!

می‌خواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.

می‌خواستم‌ اما نشد، او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش می‌رفت و من...
اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم...
جورِ دیگری می‌خواستمش!

#طاهره_اباذری_هریس
دیدگاه ها (۱)

آخرین بار چه کسی مرا به اعماق وجود خود برده است!؟ باور کن یا...

هیچ وقت آدم ها را با انتظار امتحان نکنید؛ انتظار، آدم ها ر...

بهترین آرزو اینه که کسی اسیر آدمای یک روزه نشهاصلا میدونی آد...

ببین مهربون....رنگِ دوست داشتنِ مـنرنگِ غش و ضعف هایِ هفده س...

سناریو بی تی اس

درخاستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط