تو دنيای موازی تو پير شدی! به گوشم اشاره می کنم و ميگم: آ
تو دنيای موازی تو پير شدی! به گوشم اشاره می کنم و ميگم: آقا جون! سمعکتونو بذارید می خوام براتون گوگوش بذارم! مامان بزرگ از گوگوش متنفر بود. می خواست سر به تنش نباشه. چون وقتی می خوند: «داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی...» شما باهاش زمزمه می کردی و می رفتی تو عالم خودت! شما عاشق مامان بزرگ بودی. خودشم می دونست. برای همین اصن از گوگوش خوشش نمی یومد. مامان بزرگ به هرچی که شما دوست داشتی حسودی می کرد! زن بود خب!
آقا جون میگم شما جوون بودید چه شکلی بودید؟! می خندی و دستت رو می ذاری روی گونه م و میگی شبیه جوونیام! شبیه تو که مثل جوونیای مامان بزرگی...
بعد یهو تصویر همینجا کات می شه! یخ میزنه دستای پیرت رو گونه م و زمان از یه تونل طولانی با سرعت نور برمی گرده به حالا... تو نیستی و من تنها نشستم روی یه صندلی لهستانی با مخمل قرمز روشن. شال بافتنی که مامان بزرگ برام بافته رو شونه هامه. بیرون داره برف می یاد و گوگوش داره می خونه: «داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی...» مامان بزرگ گریه می کنه!
#سیمین_کشاورز
آقا جون میگم شما جوون بودید چه شکلی بودید؟! می خندی و دستت رو می ذاری روی گونه م و میگی شبیه جوونیام! شبیه تو که مثل جوونیای مامان بزرگی...
بعد یهو تصویر همینجا کات می شه! یخ میزنه دستای پیرت رو گونه م و زمان از یه تونل طولانی با سرعت نور برمی گرده به حالا... تو نیستی و من تنها نشستم روی یه صندلی لهستانی با مخمل قرمز روشن. شال بافتنی که مامان بزرگ برام بافته رو شونه هامه. بیرون داره برف می یاد و گوگوش داره می خونه: «داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی...» مامان بزرگ گریه می کنه!
#سیمین_کشاورز
۵.۹k
۲۹ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.