پارت
پارت ۷
این قسمت: مریضی یلدا
از زبان مفلیس
همینطوری که داشت تقلا میکرد من با یه پوزه بند بهش نزدیک شدم و روی
دهنش گذاشتم تا نتونه حرف بزنه.
من: ببرینش.
یکی از افراد: بله قربان.
بعد با زنجیر بلندش کردن و بردنش.
*در مخفیگاه مفلیس*
بردنش توی یکی از زندان ها و سر زنجیر ها رو به اطراف وصل کردن تا مانع از تکون خوردنش بشه.
از زبان شدو
من: کیاااااس کنترل.
زنجیر ها رو پاره کردم و یلدا حالت دفاعی گرفت و به مفلیس حمله کرد اما بعد از دو دقیقه جنب و جوش زیادیش حالش بد شد. نفس نفس می زد و عرق سرد می کرد و چشماش سیاهی رفت و به پشت افتاد زمین من در آغوش گرفتمش و بلندش کردم و به بیمارستان بردمش.
از زبان مفلیس
لعنتی زیادی بهش فشار آوردم فعلا میزارم آزاد باشی اما بدون بالاخره یه روز برمیگردونمت خونه.
از زبان شدو
دکتر: یه مدت باید از ویلچر استفاده کنه و دارو هاش رو هر ۶ و ۸ ساعتی یک بار استفاده کنه برای مشکل تنفسیش هم باید اسپری بخرید.
یهو دیدم شروع کرد به دست و پا زدن
من: *در آغوش گرفتن* هیشششش چیزی نیست خوب میشی.
دکتر گفته بود که به خاطر فشار آوردن زیادش رو خودش یه مدت نمی تونه حرف بزنه و باید از زبان اشاره استفاده کنه.
*در خانه شدو*
خب قراره این دو ماه رو من از یلدا مراقبت کنم.
نویسنده
تو این دو ماه سونیک و شدو به خاطر مریضی یلدا بیشتر با هم در ارتباط هستن و هر روز بیشتر عاشق هم میشن اما با خودشون یه قول و قراری گذاشتن که به خاطر مریضی یلدا ۶ ماه بعد ازدواج کنن.
از زبان یلدا
همش به خاطر درد تو تختم دست و پا میزدم و خیلی درد داشتم. که شدو اومد و گفت...
شدو: هنوز هم درد داری؟ طاقت بیار بیشتر از ۳ تا مسکن نمیشه بهت بزنم. بیا برات غذا آوردم بخورشون.
من: ش....ش....شدو
شدو: باید استراحت کنی تا زود خوب بشی.
پتو رو داد روم و من زود خواب رفتم که یهو.....
این داستان ادامه دارد....
یاه یاه یاه 😈😈😈
این قسمت: مریضی یلدا
از زبان مفلیس
همینطوری که داشت تقلا میکرد من با یه پوزه بند بهش نزدیک شدم و روی
دهنش گذاشتم تا نتونه حرف بزنه.
من: ببرینش.
یکی از افراد: بله قربان.
بعد با زنجیر بلندش کردن و بردنش.
*در مخفیگاه مفلیس*
بردنش توی یکی از زندان ها و سر زنجیر ها رو به اطراف وصل کردن تا مانع از تکون خوردنش بشه.
از زبان شدو
من: کیاااااس کنترل.
زنجیر ها رو پاره کردم و یلدا حالت دفاعی گرفت و به مفلیس حمله کرد اما بعد از دو دقیقه جنب و جوش زیادیش حالش بد شد. نفس نفس می زد و عرق سرد می کرد و چشماش سیاهی رفت و به پشت افتاد زمین من در آغوش گرفتمش و بلندش کردم و به بیمارستان بردمش.
از زبان مفلیس
لعنتی زیادی بهش فشار آوردم فعلا میزارم آزاد باشی اما بدون بالاخره یه روز برمیگردونمت خونه.
از زبان شدو
دکتر: یه مدت باید از ویلچر استفاده کنه و دارو هاش رو هر ۶ و ۸ ساعتی یک بار استفاده کنه برای مشکل تنفسیش هم باید اسپری بخرید.
یهو دیدم شروع کرد به دست و پا زدن
من: *در آغوش گرفتن* هیشششش چیزی نیست خوب میشی.
دکتر گفته بود که به خاطر فشار آوردن زیادش رو خودش یه مدت نمی تونه حرف بزنه و باید از زبان اشاره استفاده کنه.
*در خانه شدو*
خب قراره این دو ماه رو من از یلدا مراقبت کنم.
نویسنده
تو این دو ماه سونیک و شدو به خاطر مریضی یلدا بیشتر با هم در ارتباط هستن و هر روز بیشتر عاشق هم میشن اما با خودشون یه قول و قراری گذاشتن که به خاطر مریضی یلدا ۶ ماه بعد ازدواج کنن.
از زبان یلدا
همش به خاطر درد تو تختم دست و پا میزدم و خیلی درد داشتم. که شدو اومد و گفت...
شدو: هنوز هم درد داری؟ طاقت بیار بیشتر از ۳ تا مسکن نمیشه بهت بزنم. بیا برات غذا آوردم بخورشون.
من: ش....ش....شدو
شدو: باید استراحت کنی تا زود خوب بشی.
پتو رو داد روم و من زود خواب رفتم که یهو.....
این داستان ادامه دارد....
یاه یاه یاه 😈😈😈
- ۱.۲k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط