هنوز صداش خوب یادمه. فرقی نداشت چه ساعت و چه روزی ، هر وق
هنوز صداش خوب یادمه. فرقی نداشت چه ساعت و چه روزی ، هر وقت می اومد با صدای بلند تو بلندگو داد می زد « کهنه بیار و نو ببر... »
کارش همین بود. ظرف و قابلمه های قدیمی رو با نو عوض می کرد و یکم پول می گرفت. قدیما واسش صف می کشیدن. هر چی صف شلوغ تر بود ، هیجان و ذوقش بیشتر می شد. کاسبی خوبی داشت تا اینکه روزگار عوض شد. دیگه کسی دنبال این چیزا نبود. بیکار شد.
چند سال بعد شنیدم کارش کشیده به آسایشگاه روانی... میگفتن اونجا کاسبی راه انداخته و حسابی کارش گرفته. هیچ کس نمی دونست چیکار می کنه. انقدر کنجکاو شده بودم که آدرس آسایشگاه رو پیدا کردم و رفتم سراغش...
تو حیاط آسایشگاه یه نفر با بلندگو وایساده بود و بلند میگفت « کهنه بیار و نو ببر ... » کلی آدم تو صف بودن. به بهونه ی سوال پرسیدن رفتم جلو... سلام کردم و گفتم چی می فروشی؟ گفت « خاطره »... گفتم مگه خاطره هم فروشیه؟ بهش برخورد. یه اخم کرد و گفت « پس این صف چیه؟ نکنه فکر می کنی اینا دیوونه ن؟ نخیر... فقط دنبال روزای خوبشونن. روزایی که اگه تموم نمی شد الان اینجا نبودن.» یه برگه ی سفید نشونم داد و گفت « تو این برگه خاطره ای که دوست داری تکرار بشه رو می نویسی. بعد تا وقتی که خوابت ببره چیزی که نوشتی رو می خونی. انقدر می خونی تا همه چی یادت بیاد. وقتی خوابت برد میاد سراغت. دوباره به دستش میاری. خاطره ی کهنه میدی، خاطره ی نو میگیری.» وقتی سکوت من رو دید یه پوزخند زد و گفت « به درک باور نکن. چشم که داری. ببین چه صفی واسم کشیدن. برگشتم به روزای خوبم. الان وسط خوابم... وسط رویا... »
هیچی نگفتم. سرم رو انداختم پایین و رفتم ته صف وایسادم. امشب باید خوابش رو می دیدم.
«حسین_حائریان»
#عشق ، #ویسگون ، #عکس
کارش همین بود. ظرف و قابلمه های قدیمی رو با نو عوض می کرد و یکم پول می گرفت. قدیما واسش صف می کشیدن. هر چی صف شلوغ تر بود ، هیجان و ذوقش بیشتر می شد. کاسبی خوبی داشت تا اینکه روزگار عوض شد. دیگه کسی دنبال این چیزا نبود. بیکار شد.
چند سال بعد شنیدم کارش کشیده به آسایشگاه روانی... میگفتن اونجا کاسبی راه انداخته و حسابی کارش گرفته. هیچ کس نمی دونست چیکار می کنه. انقدر کنجکاو شده بودم که آدرس آسایشگاه رو پیدا کردم و رفتم سراغش...
تو حیاط آسایشگاه یه نفر با بلندگو وایساده بود و بلند میگفت « کهنه بیار و نو ببر ... » کلی آدم تو صف بودن. به بهونه ی سوال پرسیدن رفتم جلو... سلام کردم و گفتم چی می فروشی؟ گفت « خاطره »... گفتم مگه خاطره هم فروشیه؟ بهش برخورد. یه اخم کرد و گفت « پس این صف چیه؟ نکنه فکر می کنی اینا دیوونه ن؟ نخیر... فقط دنبال روزای خوبشونن. روزایی که اگه تموم نمی شد الان اینجا نبودن.» یه برگه ی سفید نشونم داد و گفت « تو این برگه خاطره ای که دوست داری تکرار بشه رو می نویسی. بعد تا وقتی که خوابت ببره چیزی که نوشتی رو می خونی. انقدر می خونی تا همه چی یادت بیاد. وقتی خوابت برد میاد سراغت. دوباره به دستش میاری. خاطره ی کهنه میدی، خاطره ی نو میگیری.» وقتی سکوت من رو دید یه پوزخند زد و گفت « به درک باور نکن. چشم که داری. ببین چه صفی واسم کشیدن. برگشتم به روزای خوبم. الان وسط خوابم... وسط رویا... »
هیچی نگفتم. سرم رو انداختم پایین و رفتم ته صف وایسادم. امشب باید خوابش رو می دیدم.
«حسین_حائریان»
#عشق ، #ویسگون ، #عکس
۱۹.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.