پارت1↓
پارت1↓
حدود دو سال بود که عضو آژانس بودی ولی این اواخر(۴ماه) احساس میکردی رفتار دازای عوض شده و عجیب شده...
به زور تا خونه همراهیت میکرد نمیزاشت بقیه اعضای آژانس و مافیا بهت نزدیک بشن بعضی وقتا احساس میکردی که کسی داره تعقیبت میکنه خیلی بهت میچسبید ولی اهمیت ندادی با خودت فکر کردی
در ذهن ا/ت:دازایه دیگه عادیه یه وقتایی عجیب میشه ولش کن بابا
................................
وارد آژانس شدی روی میزت یه پاکت قرمز رنگ با قلب های بزرگ بود که به نظر نامه داخلش بود با تعجب بازش کردی و شروع به خواندن کردی...
نامه ناشناس:
سلام ماه من
باید بهت میگفتم که عاشقت شدم
تو زیبا ترین ساکورا ی فصل بهاری
امشب تو را در یوکوهاما چیناتون (عکس ۲ پست) میبینم
امیدوارم که من را رد نکنی و....
که دازای نامه را از دستت کشید با تعجب به دازای که با عصبانیت به نامه خیره شده بود نگاه کردی
دازای:میخوای بری؟
ا/ت:دازای
دازای با صدای بلند تر:گفتم میخوای برییی؟
بلند شدی نامه رو از دستش کشیدی
ا/ت:آره ، آره میخوام برم
اون روز تا عصر که توی آژانس بودی نگاه سنگین دازای رو خودت حس میکردی اون روز حتی یه کلمه هم باهات حرف نزن...
عصر از همه خدافظی کردی و به سمت یوکوهاما چیناتون راه افتادی وسطای راه بودی که متوجه شدی کسی داره تعقیبت میکنه اهمیت ندادی و به راهت ادامه دادی به ورودی چیناتون که رسیدی یه پسر با موهای مشکی و لباس پلیس(عکس۳ پست) به همراه یه بادیگارد به سمتت آمد جلوت تعظیم کرد و بعد دستش رو گرفتی و مشغول راه رفتن و حرف زدن کردید و خوراکی خوردی و ساعت ۱۰:۳۰ ازش خدافظی کردی و جدا شدی توی راه برگشت به خونه متوجه شدی که دیگه کسی دنبالت نمیکنه
.............................
فردا صبح در آژانس:
کونیکیدا: ا/ت بیا اینجا یه پرونده قتل و مفقودی داریم
ا/ت:چی کله صبحی آخه
کونیکیدا: فعلا که شده تو و دازای باید برید و بررسی کنید موفق باشید
تو راه یک کلمه هم با دازای حرف نزدی اون هم حتی نگاهت نکرد
وقتی بالا سر جسد رسیدی با ترس و شوک چند قدم عقب رفتی و روی زمین افتادی با چشمایی که از تعجب کرد شده بود و چند قطره اشک می ریخت به جسد زل زدی
درسته بادیگارد همون پسر مو مشکی دیشبی بود...
چطور بود ادامه بدم!؟
حدود دو سال بود که عضو آژانس بودی ولی این اواخر(۴ماه) احساس میکردی رفتار دازای عوض شده و عجیب شده...
به زور تا خونه همراهیت میکرد نمیزاشت بقیه اعضای آژانس و مافیا بهت نزدیک بشن بعضی وقتا احساس میکردی که کسی داره تعقیبت میکنه خیلی بهت میچسبید ولی اهمیت ندادی با خودت فکر کردی
در ذهن ا/ت:دازایه دیگه عادیه یه وقتایی عجیب میشه ولش کن بابا
................................
وارد آژانس شدی روی میزت یه پاکت قرمز رنگ با قلب های بزرگ بود که به نظر نامه داخلش بود با تعجب بازش کردی و شروع به خواندن کردی...
نامه ناشناس:
سلام ماه من
باید بهت میگفتم که عاشقت شدم
تو زیبا ترین ساکورا ی فصل بهاری
امشب تو را در یوکوهاما چیناتون (عکس ۲ پست) میبینم
امیدوارم که من را رد نکنی و....
که دازای نامه را از دستت کشید با تعجب به دازای که با عصبانیت به نامه خیره شده بود نگاه کردی
دازای:میخوای بری؟
ا/ت:دازای
دازای با صدای بلند تر:گفتم میخوای برییی؟
بلند شدی نامه رو از دستش کشیدی
ا/ت:آره ، آره میخوام برم
اون روز تا عصر که توی آژانس بودی نگاه سنگین دازای رو خودت حس میکردی اون روز حتی یه کلمه هم باهات حرف نزن...
عصر از همه خدافظی کردی و به سمت یوکوهاما چیناتون راه افتادی وسطای راه بودی که متوجه شدی کسی داره تعقیبت میکنه اهمیت ندادی و به راهت ادامه دادی به ورودی چیناتون که رسیدی یه پسر با موهای مشکی و لباس پلیس(عکس۳ پست) به همراه یه بادیگارد به سمتت آمد جلوت تعظیم کرد و بعد دستش رو گرفتی و مشغول راه رفتن و حرف زدن کردید و خوراکی خوردی و ساعت ۱۰:۳۰ ازش خدافظی کردی و جدا شدی توی راه برگشت به خونه متوجه شدی که دیگه کسی دنبالت نمیکنه
.............................
فردا صبح در آژانس:
کونیکیدا: ا/ت بیا اینجا یه پرونده قتل و مفقودی داریم
ا/ت:چی کله صبحی آخه
کونیکیدا: فعلا که شده تو و دازای باید برید و بررسی کنید موفق باشید
تو راه یک کلمه هم با دازای حرف نزدی اون هم حتی نگاهت نکرد
وقتی بالا سر جسد رسیدی با ترس و شوک چند قدم عقب رفتی و روی زمین افتادی با چشمایی که از تعجب کرد شده بود و چند قطره اشک می ریخت به جسد زل زدی
درسته بادیگارد همون پسر مو مشکی دیشبی بود...
چطور بود ادامه بدم!؟
۶.۹k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.