به آرامی در راهروهای کتابخانه قدم برمیداشتبرای او کتا

به آرامی در راهرو‌های کتابخانه قدم بر‌می‌داشت.برای او کتابخانه‌ بهترین محل برای‌ خالی کردن فکر او بود.به سمت قفسه‌ی کتاب‌های علمی‌تخیلی رفت تا کتاب مورد‌علاقه‌اش را بردارد،اما دستش به کتاب نمی‌رسید
-بزار کمک کنم
به کسی که کتاب را به او داد نگاه کرد.چیگیری دوست بچگی‌های او بود
+چیگیری.مگه نباید الان بلولاک باشی؟
-نه تازه فردا می‌رم
سکوت سنگینی بین آنها حکم‌فرما شد.اومارو دوست نداشت که چیگیری را برای مدت طولانی نبیند،دلایل زیادی داشت مانند اینکه اگر او برود ممکن است به دلیل باخت دیگر هیچوقت فوتبال بازی نکند،اما مهمترین دلیل برای او این بود که او چیگیری را دوست داشت.اومارو از آن دسته انسان‌ها بود که خیلی زود باکسی صمیمی نمی‌شد،او خیلی دشوار به بقیه اعتماد می‌کرد،اگر کسی را دوست داشته باشد،از صمیم قلبش دوست دارد.
-راستی اومارو قبل رفتنم می‌خوام به کسی که دوستش دارم اعتراف کنم کمکم می‌کنی ؟
این حرف مانند شمشیری بود که به قلب اومارو وارد شد.با اینکه نمی‌خواست این حرف را قبول کند اما به خاطر دوستی آنها هم که شده بهتر بود به او کمک کند،نمی‌توانست عشقش را بزور به کسی تحمیل کند.
+باشه
-ببین می‌خوام بهش رمانتیک اعتراف کنم چون برام باارزشه
+باشه.من جلوی تو می‌شینم.تصور کن دختری که دوست داری منم و می‌خوای به من اعتراف کنی
چیگیری نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کردن کرد
-می‌دونی،من تورو خیلی دوست دارم به قدری که می‌تونم تا ابد به حرف زدنت گوش کنم و تو چشمات خیره بشم . اومارو من عاشقتم
+آفرین حالا همین‌رو به کسی که دوست داری بگو
-من همین الان اعترافم رو به کسی که دوست دارم کردم ، اون تویی اومارو
دیدگاه ها (۱)

ولی وایب اینا>>

وقتی مغزت بیش از حد فکر میکنه:

🥂پشمانم؟

قهوه تلخ پارت ۳۴گاهی وقت ها حوصلم سر می‌رفت ، یا کتاب خوندن ...

این پیام برای کسی که قرار نیست هیچ وقت ببینتش

این ادیت جدیدمه ولی هنوز کاملش نکردم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط