پارت ۱۴ رمان اشنا ترین قریبه شهر
_بچه ها میخوایم یه اکیپ بزنیم ویدیو تیک تاک درست کنیم موافقید
همه اکی دادن بعد حدود ۲ ساعت خواستیم بریم پارک ویدیوهامون بگیریم وارد پارک شدیم منو پانیذ نشستیم رو یه صندلی مهرابم یکم اونورتر بود و بقیه بچه ها اونور بودن ممد گفت
_خب دیانا اماده ای
گفتم:ارع
_خب الان با پانیذ حرف بزن ارسلان میاد ازت خواستگاری میکن بعد تو همون طوری میمونی نه میگیری ن پس میزنی بعد میریم واس ادامه باشه
گفتم:اکی
شروع ویدیو کردیم داشتم با پانیذ حرف میزدم گفتم
_خب چه خبر خوانواده خوبن
پانیذ:ممنون تو خوبی بابا خوبه
بهو ارسلان اومد زانو زد و حلقه دستش بود ممد گفت
_کات عالی
ولی ارسلان هنوز اونطوری بود گفتم
_تموم شدا
ارسلان:میدونم خب.....قبول میکنی
همه بچه ها ساکت شدن خدایا چیکار میکردم من اینو دوست نداشتم ای خدا ولی چه خوب میشد حالش میگرفتم حلقه گرفتم و لبخندی زدم بعد حلقه انداختم اونور و گفتم
_با خودت چی فکر کردی
و رفتم
(پارت بعد بنویسم میزارم ببخشید طول دادم انرزی بدید بم)
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.