پارت ۱۴ رمان اشنا ترین قریبه شهر
وارد کافه شدیم همه بچه ها نشسته بودن سر یه میز منو ارسلان کنار هم نشستیم کافه تزیین شده بود انگار تولد یکی بود سفید و بنفشم تزیین بود چه کافه خوش سلیقه ای بعد یکم ممد گفت
_بچه ها میخوایم یه اکیپ بزنیم ویدیو تیک تاک درست کنیم موافقید
همه اکی دادن بعد حدود ۲ ساعت خواستیم بریم پارک ویدیوهامون بگیریم وارد پارک شدیم منو پانیذ نشستیم رو یه صندلی مهرابم یکم اونورتر بود و بقیه بچه ها اونور بودن ممد گفت
_خب دیانا اماده ای
گفتم:ارع
_خب الان با پانیذ حرف بزن ارسلان میاد ازت خواستگاری میکن بعد تو همون طوری میمونی نه میگیری ن پس میزنی بعد میریم واس ادامه باشه
گفتم:اکی
شروع ویدیو کردیم داشتم با پانیذ حرف میزدم گفتم
_خب چه خبر خوانواده خوبن
پانیذ:ممنون تو خوبی بابا خوبه
بهو ارسلان اومد زانو زد و حلقه دستش بود ممد گفت
_کات عالی
ولی ارسلان هنوز اونطوری بود گفتم
_تموم شدا
ارسلان:میدونم خب.....قبول میکنی
همه بچه ها ساکت شدن خدایا چیکار میکردم من اینو دوست نداشتم ای خدا ولی چه خوب میشد حالش میگرفتم حلقه گرفتم و لبخندی زدم بعد حلقه انداختم اونور و گفتم
_با خودت چی فکر کردی
و رفتم
(پارت بعد بنویسم میزارم ببخشید طول دادم انرزی بدید بم)
_بچه ها میخوایم یه اکیپ بزنیم ویدیو تیک تاک درست کنیم موافقید
همه اکی دادن بعد حدود ۲ ساعت خواستیم بریم پارک ویدیوهامون بگیریم وارد پارک شدیم منو پانیذ نشستیم رو یه صندلی مهرابم یکم اونورتر بود و بقیه بچه ها اونور بودن ممد گفت
_خب دیانا اماده ای
گفتم:ارع
_خب الان با پانیذ حرف بزن ارسلان میاد ازت خواستگاری میکن بعد تو همون طوری میمونی نه میگیری ن پس میزنی بعد میریم واس ادامه باشه
گفتم:اکی
شروع ویدیو کردیم داشتم با پانیذ حرف میزدم گفتم
_خب چه خبر خوانواده خوبن
پانیذ:ممنون تو خوبی بابا خوبه
بهو ارسلان اومد زانو زد و حلقه دستش بود ممد گفت
_کات عالی
ولی ارسلان هنوز اونطوری بود گفتم
_تموم شدا
ارسلان:میدونم خب.....قبول میکنی
همه بچه ها ساکت شدن خدایا چیکار میکردم من اینو دوست نداشتم ای خدا ولی چه خوب میشد حالش میگرفتم حلقه گرفتم و لبخندی زدم بعد حلقه انداختم اونور و گفتم
_با خودت چی فکر کردی
و رفتم
(پارت بعد بنویسم میزارم ببخشید طول دادم انرزی بدید بم)
۷.۰k
۲۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.