ات:جیمین...ت..تو از کجا میدونی
ات:جیمین...ت..تو از کجا میدونی
حیمین:دیگه من ندونم کی بدونه
ولی بخاطر ی چیز دیگه ازت ناراحتم
ات:بخاطر چی
جیمین:اینکه منو ب یاد نیاوردی
ات:چیچی
جیمین:یعنی واقعا شب سی و دوم رو یادت نمیاد
ات:ی جشن که تو سی و دومین روز تاج گذاری هر قبیله هست
جیمین:آره و تو داخل بچگی پرنسس شدی
ات:عاره چون
جیمین:چون جنگ های زیادی درپیش بود تو هم عادی نبودی دورگه بودی
ات:تو اینارو از کجا میدونی
جیمین:ات اونموقع ما بچه بودیم تو استرس گرفته بودی و از تالار زده بودی بیرون گم شده بودی داشتی گریه میکردی منم داشتم بازی میکردم دیدمت ی دختر خیلی ناز بودی بعد باهم دوست شدیم یادت میاد
ات:عاره عاره داره یادم میاد ...هااااااا خواستگاری کردی از من بعد ردت کردم
جیمین:تو همه چیو فراموش کردی اینو یادت موند
ات:خب بگو
جیمین:بعد چند سال از هم دور شدیم بخاطر حبس شدن داخل دروازه و کم بودن غذا دعوا بیم سرزمین ها رخ داد
منم وقتی دیدم تو رفتی اون بالا سخنرانی کردی عاشقت شدم گفته بودی خودت به تنهایی میخوایی از پسش بر میایی ولی منم با تو اومدم چون وارد دنیای جدیدی شده بودی و باید جادوی زیادی رو مواظبت میکردی برای همین باید ی بخش از خاطراتت رو فراموش کنی....اونم منو
ات:وای خدا
جیمین:زیاد نزدیکت نشدم بعد ی مرت دیدم داری تنهایی برای خودت تولد میگرفتی همون موقع دوباره باهم آشنا شدیم
ات:واییییییییییی
جیمین:پارک جیمین فرمانده گرگینه های شمالی!
ات:خب حالا که میدونی لابد درباره اینم میدونی
جیمین:کدوم
یقه لباسمو پایین آوردم گردنم کاملا سنگی بود و داشت به بالا سرایت میکرد
جیمن:.....
ات:هر کس درباره رازم بفهمه به سنگ تبدیل میشم الانم لینا داره میفهمه
که سرعت سنگ زیاد شد
جیمین:ا...ا...ات
ات:خب مثل اینکه فهمید
سنگ اومد رو صورتم جیمین داشت گریه میکرد سفت بغلم کرددیگه جونی نداشتم افتادم تو بغلش و زندگیم با ی جمله تموم شد
جیمین:ات دوست دارم:)
پایاننننننننن
آخيش کرمان جمع شد گفتم برینمممم ب تعطیلاتتون با این چند پارتی غمگین
حیمین:دیگه من ندونم کی بدونه
ولی بخاطر ی چیز دیگه ازت ناراحتم
ات:بخاطر چی
جیمین:اینکه منو ب یاد نیاوردی
ات:چیچی
جیمین:یعنی واقعا شب سی و دوم رو یادت نمیاد
ات:ی جشن که تو سی و دومین روز تاج گذاری هر قبیله هست
جیمین:آره و تو داخل بچگی پرنسس شدی
ات:عاره چون
جیمین:چون جنگ های زیادی درپیش بود تو هم عادی نبودی دورگه بودی
ات:تو اینارو از کجا میدونی
جیمین:ات اونموقع ما بچه بودیم تو استرس گرفته بودی و از تالار زده بودی بیرون گم شده بودی داشتی گریه میکردی منم داشتم بازی میکردم دیدمت ی دختر خیلی ناز بودی بعد باهم دوست شدیم یادت میاد
ات:عاره عاره داره یادم میاد ...هااااااا خواستگاری کردی از من بعد ردت کردم
جیمین:تو همه چیو فراموش کردی اینو یادت موند
ات:خب بگو
جیمین:بعد چند سال از هم دور شدیم بخاطر حبس شدن داخل دروازه و کم بودن غذا دعوا بیم سرزمین ها رخ داد
منم وقتی دیدم تو رفتی اون بالا سخنرانی کردی عاشقت شدم گفته بودی خودت به تنهایی میخوایی از پسش بر میایی ولی منم با تو اومدم چون وارد دنیای جدیدی شده بودی و باید جادوی زیادی رو مواظبت میکردی برای همین باید ی بخش از خاطراتت رو فراموش کنی....اونم منو
ات:وای خدا
جیمین:زیاد نزدیکت نشدم بعد ی مرت دیدم داری تنهایی برای خودت تولد میگرفتی همون موقع دوباره باهم آشنا شدیم
ات:واییییییییییی
جیمین:پارک جیمین فرمانده گرگینه های شمالی!
ات:خب حالا که میدونی لابد درباره اینم میدونی
جیمین:کدوم
یقه لباسمو پایین آوردم گردنم کاملا سنگی بود و داشت به بالا سرایت میکرد
جیمن:.....
ات:هر کس درباره رازم بفهمه به سنگ تبدیل میشم الانم لینا داره میفهمه
که سرعت سنگ زیاد شد
جیمین:ا...ا...ات
ات:خب مثل اینکه فهمید
سنگ اومد رو صورتم جیمین داشت گریه میکرد سفت بغلم کرددیگه جونی نداشتم افتادم تو بغلش و زندگیم با ی جمله تموم شد
جیمین:ات دوست دارم:)
پایاننننننننن
آخيش کرمان جمع شد گفتم برینمممم ب تعطیلاتتون با این چند پارتی غمگین
۳.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.