اکیپ ایدل ها پارت هفتم
#اکیپ_ایدل_ها
#پارت_هفتم
#تهیونگ
رو تخت دراز کشیده بودم و با لپتاپ ور میرفتم که گوشیم زنگ خورد
٫٫جنی٫٫
+سلام تهیونگ
-سلام ، خوبی
+ممنون ، راستش یه کاری باهات دارم
-چی؟
+فکر کنم خبر داری که گوچی سگ جویی مرده
-اره فهمیدم ، خیلی ناراحت شدم
+میشه باهاش حرف بزنی چون گوچی واسه جویی مثل یوناتان واسه تو بود ، اونا خیلی به هم وابسته بودن بخاطر همین خواستم تو باهاش حرف بزنی چون یه جورایی درکش میکنی
-اها باشه شب باهاش حرف میزنم
+ممنون ته ، خدافظ
-خدافظ
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
جویی وارد شد ، باورم نمیشد این جوییه ، خیلی افسرده و شکسته شده ، واقعا میبینمش خیلی ناراحت میشم ، جنی اومد در گوشم گفت : حالا وقتشه
گذاشتم نیم ساعت بگذره بعدش بهش گفتم بیاد میخوام چیزی نشونش بدم
همینجوری جلوش میرفتم که دستشو کشیدم بردم تو اتاقم ، شک شده بود ،تهیونگ:میشه لطفاً بشینی روی تخت
نشست
تهیونگ:خب جویی ببین ، میدونم این روزا چقدر حالت بده ، دارم میبینم چقدر شکسته و افسرده شدی ، ما نگرانتیم ، من درکت میکنم گوچی خیلی واست عزیز بود ، درست مثل یوناتان واسه من اما تو باید قوی باشی و ...
با صدای هق هق کردن جویی به خودم اومدم
چی؟؟؟
من این کارو کردم ، باعث اشکاش منم؟
اروم سرش رو گرفتم و گذاشتم رو سینم
اروم اشک میریخت ، جنی با خوشحالی وارد شد ، اول فکر کرد که همه چیز درست شده اما بعد که اشک هایه جویی رو دید گل هاش پژمرده شدن
جویی هم همینجوری گریه میکرد ، در حدی که کل پیرهنم خیس شده بود ، یهو نامجون و جیسو و نایون وارد شدن و با صحنه ای که دیدن شک شدن
من:میشه برید بعدا بهتون توضیح میدم
کم کم اشک هاش بند اومد
جویی : تهیونگ میشه یکم اینجا بخوابم اخه اصلا حالم خوب نیست ، سرم خیلی درد میکنه
تهیونگ: اره حتما ، خب جویی با این لباسا نمیتونی بخوابی ، من چند تا از لباس هام رو میدم تا راحت باشی
جویی:ممنون تهیونگ تو واقعا دوست خوبی هستی
چند تا از لباسام که برام تنگ بود رو دراورد تا شاید اندازش بشه ، اونا رو دادم دست جنی تا بهش کمک کنه لباس بپوشه ، رفتم بیرون تا دوتایی راحت باشن
نظرتون چیه ؟
شیپ بزارم توش؟
شیپ گی یا دختر پسری؟
ادامه داستان چجوری بشه و چجوری بشه؟
#پارت_هفتم
#تهیونگ
رو تخت دراز کشیده بودم و با لپتاپ ور میرفتم که گوشیم زنگ خورد
٫٫جنی٫٫
+سلام تهیونگ
-سلام ، خوبی
+ممنون ، راستش یه کاری باهات دارم
-چی؟
+فکر کنم خبر داری که گوچی سگ جویی مرده
-اره فهمیدم ، خیلی ناراحت شدم
+میشه باهاش حرف بزنی چون گوچی واسه جویی مثل یوناتان واسه تو بود ، اونا خیلی به هم وابسته بودن بخاطر همین خواستم تو باهاش حرف بزنی چون یه جورایی درکش میکنی
-اها باشه شب باهاش حرف میزنم
+ممنون ته ، خدافظ
-خدافظ
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
جویی وارد شد ، باورم نمیشد این جوییه ، خیلی افسرده و شکسته شده ، واقعا میبینمش خیلی ناراحت میشم ، جنی اومد در گوشم گفت : حالا وقتشه
گذاشتم نیم ساعت بگذره بعدش بهش گفتم بیاد میخوام چیزی نشونش بدم
همینجوری جلوش میرفتم که دستشو کشیدم بردم تو اتاقم ، شک شده بود ،تهیونگ:میشه لطفاً بشینی روی تخت
نشست
تهیونگ:خب جویی ببین ، میدونم این روزا چقدر حالت بده ، دارم میبینم چقدر شکسته و افسرده شدی ، ما نگرانتیم ، من درکت میکنم گوچی خیلی واست عزیز بود ، درست مثل یوناتان واسه من اما تو باید قوی باشی و ...
با صدای هق هق کردن جویی به خودم اومدم
چی؟؟؟
من این کارو کردم ، باعث اشکاش منم؟
اروم سرش رو گرفتم و گذاشتم رو سینم
اروم اشک میریخت ، جنی با خوشحالی وارد شد ، اول فکر کرد که همه چیز درست شده اما بعد که اشک هایه جویی رو دید گل هاش پژمرده شدن
جویی هم همینجوری گریه میکرد ، در حدی که کل پیرهنم خیس شده بود ، یهو نامجون و جیسو و نایون وارد شدن و با صحنه ای که دیدن شک شدن
من:میشه برید بعدا بهتون توضیح میدم
کم کم اشک هاش بند اومد
جویی : تهیونگ میشه یکم اینجا بخوابم اخه اصلا حالم خوب نیست ، سرم خیلی درد میکنه
تهیونگ: اره حتما ، خب جویی با این لباسا نمیتونی بخوابی ، من چند تا از لباس هام رو میدم تا راحت باشی
جویی:ممنون تهیونگ تو واقعا دوست خوبی هستی
چند تا از لباسام که برام تنگ بود رو دراورد تا شاید اندازش بشه ، اونا رو دادم دست جنی تا بهش کمک کنه لباس بپوشه ، رفتم بیرون تا دوتایی راحت باشن
نظرتون چیه ؟
شیپ بزارم توش؟
شیپ گی یا دختر پسری؟
ادامه داستان چجوری بشه و چجوری بشه؟
۱۴.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.