داستانک؛ ✍️اشتباه
🌸معصومه با خاطرهی تلخ دیشب، وارد مسجد شد. خانم مشاور آمده بود واو میخواست مشکلاتش را بپرسد.دیشب شوهرش از او خواسته بود خجالت را کنار بگذارد ولباسی که او دوست داشت رابپوشد. لباسی که او با سلیقه ی خودش خریده بود اما معصومه بخاطر دو پسر نوجوانش، از پوشیدن آن ابا میکرد.
🍃مجتبی هم وقتی مقاومت معصومه را دید، انگار پارچ آب یخی رویش ریخته باشند، لباس را بین زمین و هوا رها کرد و به رختخواب رفت .
🌺اما مشکل معصومه فقط همین نبود.مدتی بود دیگر حتی خجالت میکشید به شوهرش بگوید دوستت دارم.احساس میکرد ممکن است برای پسران نو جوانش، خطرناک باشد.
🍃وارد مسجد که شد، خانم مشاور جوانی را دید که سنش کمی بالاتر از سی به نظر می آمد، خوشرو وسفید گون بود ولبان گوشت آلود صورتیش، سادگی چشمانش را می پوشاند.
🌸قالیهای قرمز و جور واجور مسجد نظرش را به خود جلب کرد کنار دیوار در نزدیکی مشاور، پشتی سرمهای را برای تکیه انتخاب کرد، عقربه های ساعت، برای رسیدن به دوازده مسابقه میدادند. قاب قهوه ای ساعت گرد مسجد، روی دیوار گچی خود نمایی میکرد. ساعت که دوازده شد، خانم مشاور نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و صلوات پایانی را از جمع گرفت.
🍃سوالش را که پرسید، خانم مشاور جوان، که روسری سرمه ای و سبزش، را لبنانی بسته بود، به او گفت:«عزیزم! اول اینکه درنظرت باشد وقتی بچهها ارتباط مهرآمیز ونه جنسی همسران را ببینند، با آن انس میگیرند و مشکل تحریک جنسی وجود ندارد.دوم اینکه اصلا ابراز محبت چرا باید پیچیده وکار شاقی باشد، چرا باید سخت باشد به همسرت بگویی دوستت دارم؟!»
🌺حرف خانم حسینی، به دلش نشست. از او تشکری کرد وبا برنامه ای که در ذهنش، بالا پایین میکرد، از او جدا شد.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃مجتبی هم وقتی مقاومت معصومه را دید، انگار پارچ آب یخی رویش ریخته باشند، لباس را بین زمین و هوا رها کرد و به رختخواب رفت .
🌺اما مشکل معصومه فقط همین نبود.مدتی بود دیگر حتی خجالت میکشید به شوهرش بگوید دوستت دارم.احساس میکرد ممکن است برای پسران نو جوانش، خطرناک باشد.
🍃وارد مسجد که شد، خانم مشاور جوانی را دید که سنش کمی بالاتر از سی به نظر می آمد، خوشرو وسفید گون بود ولبان گوشت آلود صورتیش، سادگی چشمانش را می پوشاند.
🌸قالیهای قرمز و جور واجور مسجد نظرش را به خود جلب کرد کنار دیوار در نزدیکی مشاور، پشتی سرمهای را برای تکیه انتخاب کرد، عقربه های ساعت، برای رسیدن به دوازده مسابقه میدادند. قاب قهوه ای ساعت گرد مسجد، روی دیوار گچی خود نمایی میکرد. ساعت که دوازده شد، خانم مشاور نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و صلوات پایانی را از جمع گرفت.
🍃سوالش را که پرسید، خانم مشاور جوان، که روسری سرمه ای و سبزش، را لبنانی بسته بود، به او گفت:«عزیزم! اول اینکه درنظرت باشد وقتی بچهها ارتباط مهرآمیز ونه جنسی همسران را ببینند، با آن انس میگیرند و مشکل تحریک جنسی وجود ندارد.دوم اینکه اصلا ابراز محبت چرا باید پیچیده وکار شاقی باشد، چرا باید سخت باشد به همسرت بگویی دوستت دارم؟!»
🌺حرف خانم حسینی، به دلش نشست. از او تشکری کرد وبا برنامه ای که در ذهنش، بالا پایین میکرد، از او جدا شد.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۵k
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.