راوی:گیسو
راوی:گیسو
_________________________________________
امروز چون روز اول عید بود منو و آرمان و خانواده ی آرمان خونه ی مامانم دعوت بودیم.سایه و ترانه توی حیاط بازی میکردن و ما همه مشغول آماده کردن مخلفات ناهار بودیم که یاشار از خواب بیدار شد._به به داداشم ساعت 11 ظهره ها ساعت خواب._سلام گیسوی فضول دلم میخواد بخوابم.براش زبون درازی کردم که مامان بهمون چشم غره رفت و آرمان می خندید ساعتای 1 بود که سفره انداختیم و مشغول خوردن شدیم که موبایل یاشار زنگ خورد رو کردم به ترانه و گفتم_دخترم برو گوشی داییتو بیار._نه لازم نیست خودم میرم میارمش.رفت توی اتاقش و در رو بست صدای خنده هاش میومد فقط و نیم ساعت بعد اومد دوباره سر سفره چپ چپ نگاش میکردم که آرمان زد به پهلوم و در گوشم گفت_اینقدر فضولی نکن تو کاراش خانومم غذاتو بخور یخ کرد._این خیلی پررو شده ها._ای بابا گیسو جان._باشه بابا دیگه من چیزی نمیگم.اشتهام کور شده بود و حسابی فکرم مشغول بود تا آخر شب خونه ی مامان بودیمو و بعدش برگشتیم خونه
________________________________________
راوی:یاشار
شب بعد از اینکه گیسو و آرمان رفتن،لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون به مامان گفته بودم که میرم خونه ی دوستم سوار ماشین شدمو و راه افتادم بعد از کلی ترافیک بالاخره رسیدم و در زدم که در رو برام بازکرد._سلام بر عشق خودم._سلام یاشار مرسی اومدی داشتم سکته میکردم._مامانت کو پس؟._رفته سفر با دوستاش منم قراره فردا برم با دوستای خودم._چرا نگفتی میری سفر؟._یهویی شد یاشار جانم.نشستم روی مبل و برام آبمیوه آورد._دستت درد نکنه عزیزم._خواش میکنم کاری نکردم که._عسل؟._جونم._دزد اومده بود واعا؟._اره فک کنم منم برای همین ترسیدم روی پشت بوم بود خدا رحم کرد زود رسیدی ولی فک کنم رفت._از کجا میدونی؟._اخه دیگه صدایی نمیاد از بالا._خب پس من برم یعنی؟._نمیدونم والا گیجم اصن._امشبو میمونم که یه وقت دوباره نیاد و بترسی.لبخند زدم و سرشو گذاشت رو شونه م،منو و عسل یکماه بعد از اینکه خونه ی لیلی و سعید دیدمش با هم ارتباط برقرار کردیمو و واقعا هر دومون همو عاشقانه دوست داشتیم و هر روز این عشق بیشتر میشد عسل پدر نداشت و با مادرش زندگی میکرد دو تاخواهر داشت که یکیش دو سال از عسل بزرگتر بود و اسمش سحر و یه خواهرش یکسال از خودش کوچیکتر و اسمش صنم بود و هردومتاهل بودن یکیشون همدان بود و اون یکی هم کرج.قرار شد تا یه مدت با هم باشیم و بعدش خانواده هامونو در جریان بزاریم .خداروشکر تونشتم بعد از شکست عشقی اولم با اومدن عسل زندگیمو روبراه کنمو و همه ی گذشته مو فراموش کنم.توی همین فکرا بودم که دیدم عسل کنارم نیست صداش زدم ولی جواب نداد رفتم سمت اتاقش و درزدم ولی هدفون تو گوشش بود و نشنید داشت میرقصید و پیراهن بلند صورتی رنگی پوشیده بود و موهاشو باز کرده بود.دلم لرزید و محو تماشاش بودم که از توی آینه منو دید و جیغ زد._واای چیشد عسل._ترسیدم یاشار اخه._ببخشید عزیزدلم.خندید و اومد سمتم دستشو کشید روی گونه م و صورتمو بوسید._دیوونه نکن منو عسل._دیوونه بشی چی میشه مگه؟._اونوقت یه کاری دستت میدم._ای جااان ولی من نمیترسم.بغلش کردم و خیره شدم تو چشاش._یه چیزیو هیجوقت یادت نره._چیو؟._اینکه من تا وقتی تو با همه ی وجودت راضی نباشی حاضر نمیشم جسمتو تصاحب کنم._میدونم یاشارم.محکمتر بغلش کردم آروم صورتشو برد آورد نزدیکمو و لبمو و زیر گلومو کوتاه بوسید و منم همراهیش کردم دیگه احساسمون دست خودمون نبود و هر لحظه بیشتر بی قرار میشدیم
_________________________________________
امروز چون روز اول عید بود منو و آرمان و خانواده ی آرمان خونه ی مامانم دعوت بودیم.سایه و ترانه توی حیاط بازی میکردن و ما همه مشغول آماده کردن مخلفات ناهار بودیم که یاشار از خواب بیدار شد._به به داداشم ساعت 11 ظهره ها ساعت خواب._سلام گیسوی فضول دلم میخواد بخوابم.براش زبون درازی کردم که مامان بهمون چشم غره رفت و آرمان می خندید ساعتای 1 بود که سفره انداختیم و مشغول خوردن شدیم که موبایل یاشار زنگ خورد رو کردم به ترانه و گفتم_دخترم برو گوشی داییتو بیار._نه لازم نیست خودم میرم میارمش.رفت توی اتاقش و در رو بست صدای خنده هاش میومد فقط و نیم ساعت بعد اومد دوباره سر سفره چپ چپ نگاش میکردم که آرمان زد به پهلوم و در گوشم گفت_اینقدر فضولی نکن تو کاراش خانومم غذاتو بخور یخ کرد._این خیلی پررو شده ها._ای بابا گیسو جان._باشه بابا دیگه من چیزی نمیگم.اشتهام کور شده بود و حسابی فکرم مشغول بود تا آخر شب خونه ی مامان بودیمو و بعدش برگشتیم خونه
________________________________________
راوی:یاشار
شب بعد از اینکه گیسو و آرمان رفتن،لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون به مامان گفته بودم که میرم خونه ی دوستم سوار ماشین شدمو و راه افتادم بعد از کلی ترافیک بالاخره رسیدم و در زدم که در رو برام بازکرد._سلام بر عشق خودم._سلام یاشار مرسی اومدی داشتم سکته میکردم._مامانت کو پس؟._رفته سفر با دوستاش منم قراره فردا برم با دوستای خودم._چرا نگفتی میری سفر؟._یهویی شد یاشار جانم.نشستم روی مبل و برام آبمیوه آورد._دستت درد نکنه عزیزم._خواش میکنم کاری نکردم که._عسل؟._جونم._دزد اومده بود واعا؟._اره فک کنم منم برای همین ترسیدم روی پشت بوم بود خدا رحم کرد زود رسیدی ولی فک کنم رفت._از کجا میدونی؟._اخه دیگه صدایی نمیاد از بالا._خب پس من برم یعنی؟._نمیدونم والا گیجم اصن._امشبو میمونم که یه وقت دوباره نیاد و بترسی.لبخند زدم و سرشو گذاشت رو شونه م،منو و عسل یکماه بعد از اینکه خونه ی لیلی و سعید دیدمش با هم ارتباط برقرار کردیمو و واقعا هر دومون همو عاشقانه دوست داشتیم و هر روز این عشق بیشتر میشد عسل پدر نداشت و با مادرش زندگی میکرد دو تاخواهر داشت که یکیش دو سال از عسل بزرگتر بود و اسمش سحر و یه خواهرش یکسال از خودش کوچیکتر و اسمش صنم بود و هردومتاهل بودن یکیشون همدان بود و اون یکی هم کرج.قرار شد تا یه مدت با هم باشیم و بعدش خانواده هامونو در جریان بزاریم .خداروشکر تونشتم بعد از شکست عشقی اولم با اومدن عسل زندگیمو روبراه کنمو و همه ی گذشته مو فراموش کنم.توی همین فکرا بودم که دیدم عسل کنارم نیست صداش زدم ولی جواب نداد رفتم سمت اتاقش و درزدم ولی هدفون تو گوشش بود و نشنید داشت میرقصید و پیراهن بلند صورتی رنگی پوشیده بود و موهاشو باز کرده بود.دلم لرزید و محو تماشاش بودم که از توی آینه منو دید و جیغ زد._واای چیشد عسل._ترسیدم یاشار اخه._ببخشید عزیزدلم.خندید و اومد سمتم دستشو کشید روی گونه م و صورتمو بوسید._دیوونه نکن منو عسل._دیوونه بشی چی میشه مگه؟._اونوقت یه کاری دستت میدم._ای جااان ولی من نمیترسم.بغلش کردم و خیره شدم تو چشاش._یه چیزیو هیجوقت یادت نره._چیو؟._اینکه من تا وقتی تو با همه ی وجودت راضی نباشی حاضر نمیشم جسمتو تصاحب کنم._میدونم یاشارم.محکمتر بغلش کردم آروم صورتشو برد آورد نزدیکمو و لبمو و زیر گلومو کوتاه بوسید و منم همراهیش کردم دیگه احساسمون دست خودمون نبود و هر لحظه بیشتر بی قرار میشدیم
۱۰.۵k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.