سیره عملی سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت

سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود کیه. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم کنار. حاجی آنجا هم نبود. یکی از بچه‌ها من را کشید طرف خودش و یواشکی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»
نه! امکان نداشت. خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدیم پشت سنگر که راه آمده را برگردیم.
جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا کردید.»
بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تدارکات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم.
هوا سنگین بود. هیچ‌کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهان و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد کشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم کوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.
#شهدا
دیدگاه ها (۹)

ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهونﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟ ﺟﻮﺍنان قدیم ﯾﻮﺍ...

یه روز ۲ نفر داشتن توی دانشگاه با هم صحبت میکردن اولی به دوم...

حرفهای یک بسیجی‌که زنده زنده سوخت!اگر به چشمان خودم ندیده بو...

بدبخت شدمبیچاره شدم رفت پی کارشمعدلمو گرفتم مشروط نشم اخراجم...

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط