همیشه،بین شلوغی هاست که تنها میشویم و همیشه وقت هایی که ن
همیشه،بین شلوغی هاست که تنها میشویم و همیشه وقت هایی که نباید،دلتنگیم...
با تمام قوا به دنبال ارامش میگردیم و کجاست،
شاعری که میگفت:جوینده یابنده است؟!
فرقمان با کودکی که زمین میخورد، در اینست که او پس از بلند شدن، خاک روی پیراهنش را میتکاند و ،ما انسان نماهای اطرافمان را...
دایره ی معاشرتمان ،کوچک و کوچتر میشود و دور تنمان گره میخورد!
حال دیگر نه محرمی داریم برای راز ها و،نه مرحمی روی زخم ها
گاهی در خلوت شب که سایه ام هم مرا ترک کرده،با خود میگویم
شاید،کسی باشد
کسی ،فراتر از قدرت بینایی من
از همان نزدیک هایی که، غیر قابل رویتند
شاید ،کسی باشد که حواسم پرت بودنش است
کسی که تسکین تمام دلخوری هایم شود و ،مرحم خون جگر هایی که سر کشیدم
بر شمع دلم، کبریتی بکشد که دلگرمم کند و دلم روشن شود، بر تصور تاریک اینده
شاید، او جمله ای سراغ دارد که با شنیدنش جان بگیرم
یا شاید، تا همین امروز زندگی کردم که فقط او را ببینم
شاید ،تکلیف بلا تکلیفی ام را بنویسد
یا شاید هم ،نسخه ای بپیچد که دیگر ،در تنهایی به خود نپیچم
شاید، پیدایم کند و پاسخ تمام سوالاتم شود
یا شاید بماند، تاوقتی که جان از دلم رود
ماندن، از او و باقی زجرش با من
این زندگی مگر امتحانی بیش نیست؟
پر کردن جاهای خالی اش با من
شاید نه،اینجا کسی هست!
نبض وجودش در هر تپش حس میشود
حتی صدای پاهایش را هم میشنوم
او را نمیبینم، ولی سنگینی نگاهش را میفهمم
اینجا کسی هست ،کسی که هرگز نرفته!
او که با دو فنجان چای برای شنیدن حرف هایمان نمی آید ولی،فنجان و چای و هر چه هست از ان اوست....
با تمام قوا به دنبال ارامش میگردیم و کجاست،
شاعری که میگفت:جوینده یابنده است؟!
فرقمان با کودکی که زمین میخورد، در اینست که او پس از بلند شدن، خاک روی پیراهنش را میتکاند و ،ما انسان نماهای اطرافمان را...
دایره ی معاشرتمان ،کوچک و کوچتر میشود و دور تنمان گره میخورد!
حال دیگر نه محرمی داریم برای راز ها و،نه مرحمی روی زخم ها
گاهی در خلوت شب که سایه ام هم مرا ترک کرده،با خود میگویم
شاید،کسی باشد
کسی ،فراتر از قدرت بینایی من
از همان نزدیک هایی که، غیر قابل رویتند
شاید ،کسی باشد که حواسم پرت بودنش است
کسی که تسکین تمام دلخوری هایم شود و ،مرحم خون جگر هایی که سر کشیدم
بر شمع دلم، کبریتی بکشد که دلگرمم کند و دلم روشن شود، بر تصور تاریک اینده
شاید، او جمله ای سراغ دارد که با شنیدنش جان بگیرم
یا شاید، تا همین امروز زندگی کردم که فقط او را ببینم
شاید ،تکلیف بلا تکلیفی ام را بنویسد
یا شاید هم ،نسخه ای بپیچد که دیگر ،در تنهایی به خود نپیچم
شاید، پیدایم کند و پاسخ تمام سوالاتم شود
یا شاید بماند، تاوقتی که جان از دلم رود
ماندن، از او و باقی زجرش با من
این زندگی مگر امتحانی بیش نیست؟
پر کردن جاهای خالی اش با من
شاید نه،اینجا کسی هست!
نبض وجودش در هر تپش حس میشود
حتی صدای پاهایش را هم میشنوم
او را نمیبینم، ولی سنگینی نگاهش را میفهمم
اینجا کسی هست ،کسی که هرگز نرفته!
او که با دو فنجان چای برای شنیدن حرف هایمان نمی آید ولی،فنجان و چای و هر چه هست از ان اوست....
۱.۶k
۱۷ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.