حکایت

📕 حکایت
#انس_باخدا

«می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش
مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها #خدا را دوست داشته باش،
تا نه #بلابینی و نه #دردسر بیافرینی»
دیدگاه ها (۵)

Firouzeh:تأثیری که دعاکردن بر سلامت مغز دارد، باهیچ چیز قابل...

گر کسب کمال میکنی می گذردور فکرِ مجال میکنی می گذرددنیا همه ...

خنده بر لب میزنم تا کَس نداند رازِ منورنه این دنیا که ما دید...

یوسف پیامبر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط