📕 حکایت
📕 حکایت
#انس_باخدا
«می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش
مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.
اینک! تو تنها #خدا را دوست داشته باش،
تا نه #بلابینی و نه #دردسر بیافرینی»
#انس_باخدا
«می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش
مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.
اینک! تو تنها #خدا را دوست داشته باش،
تا نه #بلابینی و نه #دردسر بیافرینی»
۲.۴k
۰۳ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.