رمان امروز(ادامه روز های قبل)
#رمان امروز(ادامه روز های قبل)
🍓 پارت 11📕 🍃
💋 رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈 👙
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
نیوشا – ما رو تو خونه اش راه میده؟
پروشا – من و نیوشا رو نمیزنه؟ نشستم رو زمین و زانو م بغل کردم و سر مو روی زانوم گذاشتم
و گریه کردم، جوابی برای جگر گوشه هام نداشتم هر دوشون سر مو ناز میکردن و غرق بوسه می
کردنم. بارون بهاری نم نم میبارید ولی نمی تونستم سرم رو از روی زانوهام بردارم، بچه ها چادرم
رو روی یر خودشون کشیدن و می خندیدن و من گریه میکردم و صدای من و اونا توی هوا
پخش می شد. صدای یکی اومد: خانم .... خانم ....
پروشا – مامان هیفا .... مامان هیفا .... تکونم داد سرمو از زانو بلند کردم، چشمام تارِ تار شده بود
یه خانم سانتی مانتا کرده بود گفت:
- شما دختر آقای عبدالعزیز نیستید؟
- از اینکه آبروی ابی بیشتر از این نره گفتم: نه نه.
دختره- من صبا هستم، هیفا یادته، صبا دوست دوران راهنمایی ودبیرستانت بهش نگاه کردم،
دختر همسایمون بود، من و شناخته بود دست بچه ها رو گرفتم و گفتم: اشتباه گرفتید.
صبا - صبر کن هیفا .... هیفا ....
- خانم دنبالم نیایید، گفتم که اشتباه گرفتید. صبا دویید اومد جلوی راهم گرفت و گفت:
- چرا فرار میکنی؟
- گفتم من دختر این آقایی که گفتید نیستم دیگه اشتباه گرفتید
صبا – من اشتباه نگرفتم خودتم خوب میدونی، راهت ندادن نه؟دستشو از روی شونه ام برداشتم
وگفتم: - دست از سرم بردار
- صبا آرنجم رو گرفت و گفت:
- هیفا ..... خیلی وقته که از اون دور داشتم نگاهت میکردم گذاشتم گریه کنی سبک بشی بعد
بیام جلو
- خداحافظ
صبا محکمتر دستمو گرفت و گفت:
- بیا بریم خونه من
🍓 پارت12 📕 🍃
پروشا – شما، شما... خونه دارید؟
- پروشـا !
نیوشا – خب مامان، سردمونه
- االن میریم خونه، )رو به صبا( ببخشید خداحافظ
صبا – هیفا .... من از همه چی خبر دارم، مادرت با من صحبت کرده
- که چی؟!
صبا – میدونم به پول احتیاج داری
- من گدا نیستم که ....
صبا – بیا بریم خونه ما، هیچ کس نیست خونمون، شوهرم رفته خونه برادرش نیست
- نه ممنون خداحافظ
صبا – از چی میترسی؟ نگران نباش به هیچ کس هیچی نمیگم، هیچکس هم نمیفهمه که تو
اومدی خونه من. پروشا و نیوشا پریدن باال و پایین و گفتن:
- آره مامان هیفا بریم بریم
- ایییه »هر دو شون رو جدی نگاه کردم و عین موش شدن آهسته کنارم آروم گرفتن «
صبا – از این ور بیا دنبال صبا راه افتادم کلید انداخت تو قفل و در رو باز کرد، دنبالش رفتیم تو
خونه، چادرم رو برداشت که خیس بود ...
صبا – هیفا !!!!!!
- چی شد؟!!!!!!!
صبا – چرا اینقدر الغر شدی؟ !!! مریضی؟
- نه
صبا – چه به روزت اومده؟
سرم رو به زیر انداختم دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
- تو میدونی بعد از رفتنت چی به سر خونوادت اومد، پدرت سرتو حالش خیلی بد شد و بردنش
بیمارستان مادرت ناراحتی اعصاب گرفت، دیگه هیچ شور وشعفی تو خونتون نبود
🍓 پارت 13📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
میدونم وضع خودمم خوب نبود
صبا یه نگاه به دخترا انداخت و گفت:
- بچه هاتن، دوقلوأن؟
- نا خواسته بود اونم دوقلو شد
صبا – چرا هیچ خبری ندادی؟
- ابی گفته بود اگر یه خبری ازت بشنوم خودت میدونی.
صبا – ولی می دونی بابات چقدر دوست داره؟ مادرت می گفت هر شب میره تو اتاقت و عکستو
بغل میکنه و گریه میکنه
- پس چرا االن راهم نداد؟
صبا –فرصت میخواد، باید غرورشو بزاره کنار، تو یه بار غرورشو بد جور شکوندی ابی خیلی
مغروره به این زودی ها نمیشه. صبا میوه پوست کند وداد به بچه ها، بچه ها همین زوری فقط به
میوه ها نگاه میکردن صبا گفت: - بخورید دیگه، برای شما پوست کندم
پروشا – دستامون کثیفه
صبا – ای خدا جون! اینا چقدر با ادبن !!! باور نکردنیه، سهیال ... سهیال ... بیا این بچه ها رو ببر
دستاشون رو بشورن. سهیال دختر جوون خدمتکار اومد و بچه ها رو برد که دستاشون رو بشورن
صبا که خیلی از دیدن دوقلوها هیجان زده به نظر میرسید گفت:
- چند سالشونه؟
- چهار سال
صبا – کوروش کی فوت؟
- سه سال و نیمِ پیش
صبا – چرا همون موقع نیامدی؟
- نمیدونم، میترسیدم، از اینکه این روز رو ببینم ... گریه ام گرفت و گفتم:
مگه میشه بهم رحم نکنند؟
صبا بغلم کرد و
🍓 پارت 11📕 🍃
💋 رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈 👙
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
نیوشا – ما رو تو خونه اش راه میده؟
پروشا – من و نیوشا رو نمیزنه؟ نشستم رو زمین و زانو م بغل کردم و سر مو روی زانوم گذاشتم
و گریه کردم، جوابی برای جگر گوشه هام نداشتم هر دوشون سر مو ناز میکردن و غرق بوسه می
کردنم. بارون بهاری نم نم میبارید ولی نمی تونستم سرم رو از روی زانوهام بردارم، بچه ها چادرم
رو روی یر خودشون کشیدن و می خندیدن و من گریه میکردم و صدای من و اونا توی هوا
پخش می شد. صدای یکی اومد: خانم .... خانم ....
پروشا – مامان هیفا .... مامان هیفا .... تکونم داد سرمو از زانو بلند کردم، چشمام تارِ تار شده بود
یه خانم سانتی مانتا کرده بود گفت:
- شما دختر آقای عبدالعزیز نیستید؟
- از اینکه آبروی ابی بیشتر از این نره گفتم: نه نه.
دختره- من صبا هستم، هیفا یادته، صبا دوست دوران راهنمایی ودبیرستانت بهش نگاه کردم،
دختر همسایمون بود، من و شناخته بود دست بچه ها رو گرفتم و گفتم: اشتباه گرفتید.
صبا - صبر کن هیفا .... هیفا ....
- خانم دنبالم نیایید، گفتم که اشتباه گرفتید. صبا دویید اومد جلوی راهم گرفت و گفت:
- چرا فرار میکنی؟
- گفتم من دختر این آقایی که گفتید نیستم دیگه اشتباه گرفتید
صبا – من اشتباه نگرفتم خودتم خوب میدونی، راهت ندادن نه؟دستشو از روی شونه ام برداشتم
وگفتم: - دست از سرم بردار
- صبا آرنجم رو گرفت و گفت:
- هیفا ..... خیلی وقته که از اون دور داشتم نگاهت میکردم گذاشتم گریه کنی سبک بشی بعد
بیام جلو
- خداحافظ
صبا محکمتر دستمو گرفت و گفت:
- بیا بریم خونه من
🍓 پارت12 📕 🍃
پروشا – شما، شما... خونه دارید؟
- پروشـا !
نیوشا – خب مامان، سردمونه
- االن میریم خونه، )رو به صبا( ببخشید خداحافظ
صبا – هیفا .... من از همه چی خبر دارم، مادرت با من صحبت کرده
- که چی؟!
صبا – میدونم به پول احتیاج داری
- من گدا نیستم که ....
صبا – بیا بریم خونه ما، هیچ کس نیست خونمون، شوهرم رفته خونه برادرش نیست
- نه ممنون خداحافظ
صبا – از چی میترسی؟ نگران نباش به هیچ کس هیچی نمیگم، هیچکس هم نمیفهمه که تو
اومدی خونه من. پروشا و نیوشا پریدن باال و پایین و گفتن:
- آره مامان هیفا بریم بریم
- ایییه »هر دو شون رو جدی نگاه کردم و عین موش شدن آهسته کنارم آروم گرفتن «
صبا – از این ور بیا دنبال صبا راه افتادم کلید انداخت تو قفل و در رو باز کرد، دنبالش رفتیم تو
خونه، چادرم رو برداشت که خیس بود ...
صبا – هیفا !!!!!!
- چی شد؟!!!!!!!
صبا – چرا اینقدر الغر شدی؟ !!! مریضی؟
- نه
صبا – چه به روزت اومده؟
سرم رو به زیر انداختم دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
- تو میدونی بعد از رفتنت چی به سر خونوادت اومد، پدرت سرتو حالش خیلی بد شد و بردنش
بیمارستان مادرت ناراحتی اعصاب گرفت، دیگه هیچ شور وشعفی تو خونتون نبود
🍓 پارت 13📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
میدونم وضع خودمم خوب نبود
صبا یه نگاه به دخترا انداخت و گفت:
- بچه هاتن، دوقلوأن؟
- نا خواسته بود اونم دوقلو شد
صبا – چرا هیچ خبری ندادی؟
- ابی گفته بود اگر یه خبری ازت بشنوم خودت میدونی.
صبا – ولی می دونی بابات چقدر دوست داره؟ مادرت می گفت هر شب میره تو اتاقت و عکستو
بغل میکنه و گریه میکنه
- پس چرا االن راهم نداد؟
صبا –فرصت میخواد، باید غرورشو بزاره کنار، تو یه بار غرورشو بد جور شکوندی ابی خیلی
مغروره به این زودی ها نمیشه. صبا میوه پوست کند وداد به بچه ها، بچه ها همین زوری فقط به
میوه ها نگاه میکردن صبا گفت: - بخورید دیگه، برای شما پوست کندم
پروشا – دستامون کثیفه
صبا – ای خدا جون! اینا چقدر با ادبن !!! باور نکردنیه، سهیال ... سهیال ... بیا این بچه ها رو ببر
دستاشون رو بشورن. سهیال دختر جوون خدمتکار اومد و بچه ها رو برد که دستاشون رو بشورن
صبا که خیلی از دیدن دوقلوها هیجان زده به نظر میرسید گفت:
- چند سالشونه؟
- چهار سال
صبا – کوروش کی فوت؟
- سه سال و نیمِ پیش
صبا – چرا همون موقع نیامدی؟
- نمیدونم، میترسیدم، از اینکه این روز رو ببینم ... گریه ام گرفت و گفتم:
مگه میشه بهم رحم نکنند؟
صبا بغلم کرد و
۲۱.۰k
۰۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.