عدالت براییک قاتل

ـعـــدالتـ ـبرایـ☆ـیکـ ـقاتلـ
p⁶
-«ویو آیرا»-
ریندو: چ فرقی میکنه قرار قراره *تیک عصبی*
_هر قراری ک اون قرار نیس*سرخ*
ریندو بنظر عصبی میومد ولی حرفی که سانزو زد بنزین روی آتیش بود...
~ریندو... حسودی میکنی ک من با آیرا تا دیروقت بیرون بودم... مگه نه؟
: ای حرومزاده...*زیر لب*
ران شونه ی ریندو رو فشرد... همین حرکت از دعوایی ک احتمالا اتفاق میوفتاد جلو گیری کردو ریندو رفت تو اتاقش
_اوخیش...*زیر لب*
~ترسیدی؟
_ک.. کی؟.. من؟
~نترس بابا پرنسس... همیشه سر ریندو کرم میریزم... اولین بار نیس ک ران جلوشو میگیره
_ک اینطور....
شاید بهتره ی سر ب ریندو سان بزنم.... اون از موقعی ک اومدم اینجا خیلی کمکم کرد... زشت میشه اگه نرم پیشش... نه؟
_م... من بهتره برم دیگه بخابم...
~باشه... فردا ساعت پنج بیدار باشی...
_ولی... الان ساعت یکه....
~خب؟
_هیچی باو.... ولش
یواشکی رفتم توی راهرو... عین خنگا همینجوری دور خودم میچرخیدم... حداقل باید رو در اتاقا اسمی چیزی میزدن دیگهههه... داشتم همینجوری میگشتم که صدای قدمای ی نفر از راهروی سمت چپ میومد... نمیتونستم بزارم پیدام کنن... همینجوری داشت نزدیک میشد و منم نمیدونستم چیکار کنم... اخر از سره استرس بی هوا رفتم تو یکی از اتاقای اونجا... و از شانس گهم معلوم بود تو اتاق همون سانزوهه افتادم... هیچکی تو اتاق نبود... برا همین گوشمو تیز کردم ک ب محض اینکه صدای قدم ها دور شد از اتاق جیم شم بیرون... ولی موقعی که حس کردم همه جا امنه و درو باز کردم یه بدن صکصی و عضله ایه کراشی جلو روم بود.... سرمو ک بالا اوردم دیدم خوده اون یارو سانزوعههههههههههه.... وای آیرا اینم شانسه تو داریییی؟
معلومه از حموم اومده چون غیر شلوار راحتی هیچی تنش نبود.....
~ایرا... تو اینجا چیکار داری؟
_خب... چیزه.... ام...
~چرا اینجایی؟
_خب... د... داشتم... داشتم دنبال اتاقم میگشتم ک صدای پای ی نفرو شنیدم... بعدشم ترسیدمو اومدم اینجا...
_ها؟
_ب... بخدا اتفاقی بود... اصن قصد نداشتم بیام اینجا... ب جون هیکاری دارم راستشو میگممممم...
~خیله خب... میخای اینجا بخابی یا_
_نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه...... خدا نیاره اون روزیو ک من اینجا بخابم توروخخخدا منو برگردون اتاقمممممم
~باشه پس صب کن لباسمو عوض کنم بعدش خودم میبرمت اتاقت
_چ... چشم....
پشت در منتظر موندم.... اون بدن کراشش هی میومد جلو چشمام... لعنتیییییی... بلخره اومد بیرونو منو برد تو اتاقم....
محض احتیاط درو پنجررو قفل کردم... پردرو کشیدمو پشت در صندلی گذاشتم... الارم گوشیمو تنظیم کردمو گرفتم کپیدم.... که فردا صبح وقتی بیدار شدم در کمال تعجب صندلی از پشت در برداشته شده بود و پنجره هم باز بودو باد ملایمی میومد... و.. و... ولی... ولی... من مطمئنم دیشب درو پنجررو قفل کردم
... چطور.... ولش... فک کردن ب اینا کمک نمیکنه... دوش گرفتمو لباسامو عوض کردم... موهامو شونه کردمو رفتم پایین...
کوکو: عه... بیدار شدی؟
ران: چ حلال زاده...
ریندوام اونجا بود... ولی فقط بهم چش غره رفتو بعدم روشو برگردوند.... پاک از اون یکی یادم رفت.... دیشب داشتم دنبال اون میگشتم... رفتم سر میز... از قصد کنار ریندو نشستم تا اکه موقعیت بود باهاش صحبت کنمو از دلش درآرم... ولی.... اصن باید راجب چی حرف بزنم؟ درسته... کسی ک باید عذر بخاد من نبودم.... اما... خب اونا.. حتماً خیلی ب هم نزدیکن... واگه حرف دیشب اون یارو سانزو درست باشه این اولین بار نیس ک سر چیزی با هم شوخی میکنن... پس دلیلب نداره نگران باشم نه؟ تو همین فکرا بودم که....
//////////////////////////////////
شرط برای پارت بعد
۱۹ لایک
8کامنت
5 بازنشر
دیدگاه ها (۱)

وقتی بهشون میگی تو رو به اندازه ی شیر کاکائو دوس دارم:] مای...

هعبببب... ی ریدمان جدید خدمت شوما🤓💔✨😃

ــــعدالتـــ برایــ یکـــ قاتلـــــــــــ☆p⁵.ویو نویسنده: ای...

برادرای هایتانی پارت ۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط