در من دیوانهای جا مانده

در من دیوانه‌ای جا مانده
که دست از دوست داشتنت برنمی‌دارد
با تو قدم می‌زند
حرف می‌زند
می‌خندد
شعر می‌خواند
قهوه می‌خورد
فقط نمی‌تواند
در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را خواهد کشت
دیدگاه ها (۱)

کودکی از خدا پرسید تو چه میخوری؟؟ چه میپوشی ؟؟در کجا ساکنی؟؟...

ای در دل من میل و تمنا همه توواندر سر من مایهٔ سودا همه توهر...

بیگانه شوم ..‌.

کودکی ام رادرپناه دیوار های کاهگلیباغ انار پدر بزرگ جا گذاشت...

خیال داشتنتمثل یک شب آرام و رویایی استکه ستاره ها در آن می ر...

لطفا به بندِ اولِ سبابه ات بگو کمی حوصله اش بیشتر شود تا حضو...

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط