در من دیوانه ای جا مانده
در من دیوانهای جا مانده
که دست از دوست داشتنت برنمیدارد
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را خواهد کشت
که دست از دوست داشتنت برنمیدارد
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را خواهد کشت
۴۲۴
۰۳ مرداد ۱۴۰۰