چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حرکت کردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر کوچکم.
توی جاده مدام به تعطیلات فکر میکردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من . . .
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حرکت کردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر کوچکم.
توی جاده مدام به تعطیلات فکر میکردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.
مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه
بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.
بابام در حالیکه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت کرد:
وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجیلارو قایم میکرد اما بی خبر از اونکه من آمارشو داشتم.
یادش بخیر کلی شرط با داداشام
میبستم و کلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو یه کتک حسابی خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عکس العمل مارو ببینه که یکدفعه یه ماشین
سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم
و زدیم کنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.
بعد حرکت کردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روکه میدیدم
جنگل بود.توی همین لحظات بود که نفهمیدم کی خوابم برد و
یه کابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین
همگی نشسته بودیم که یکدفعه سمنو نبدیل به خون شد
و مثل کتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم که یکدفعه
با صدای مادرم از خواب پریدم:
رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟
چرا اینقدر عرق کردی؟
نفس نفس زنان گفتم : کابوس میدیدم.
مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشکال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میکرد:
به به چه هوایی جون میده واسه خودکشی!
مادرم قر قر کنان گفت: باز لوس شدی؟
خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.
مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود که همه محو دیدنش بودند.
اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود که توی خواب آتیش گرفته بود.
نکته جالبش اینجا بود که سفره کامل کامل بود بجز یک چیز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا که دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح که برا نماز بیدار میشم
بیدارتون میکنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.
من آب دهنمو سریع قورت دادم.
خلاصه دشکها پهن شد و همگی داخل دشکهای خنک و نرم مادربزرگ خوابیدیم.
منم پتو را تا خرخره کشیدم و نفهمیدم کی چشام رفت روی هم تا اینکه...
با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهی کنجکاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
که عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.
مادربزرگ قر قر کنان گفت: بیا عزیز. بابات که بیدار نمیشه
امیرو بیدار کن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوکت فرستاده
سمنو بگیرم.بعنوان بهونه کردن گفتم آخه من که اینجارو بلد نی...
اما هنوز جملم تموم نشده بود که مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.
اینجا که شهر نیست که هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا کجا هست!
خلاصه کافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون
بیرون ساکت ساکت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شکوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.
خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.
کلون کهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر کردم اما خبری نشد.
دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم که یکدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.
کیه کیه؟ داد زدم من نوه ی شوکت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.
گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.
رفتم سمت باغ که پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.
هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین
دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.
داد زدم: بی بی کجایی ؟ بی بی؟
که یک صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی کع تو عمرم زده بودم زدم.
یک موجود پشمالو
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حرکت کردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر کوچکم.
توی جاده مدام به تعطیلات فکر میکردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من . . .
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حرکت کردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر کوچکم.
توی جاده مدام به تعطیلات فکر میکردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.
مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه
بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.
بابام در حالیکه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت کرد:
وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجیلارو قایم میکرد اما بی خبر از اونکه من آمارشو داشتم.
یادش بخیر کلی شرط با داداشام
میبستم و کلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو یه کتک حسابی خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عکس العمل مارو ببینه که یکدفعه یه ماشین
سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم
و زدیم کنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.
بعد حرکت کردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روکه میدیدم
جنگل بود.توی همین لحظات بود که نفهمیدم کی خوابم برد و
یه کابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین
همگی نشسته بودیم که یکدفعه سمنو نبدیل به خون شد
و مثل کتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم که یکدفعه
با صدای مادرم از خواب پریدم:
رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟
چرا اینقدر عرق کردی؟
نفس نفس زنان گفتم : کابوس میدیدم.
مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشکال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میکرد:
به به چه هوایی جون میده واسه خودکشی!
مادرم قر قر کنان گفت: باز لوس شدی؟
خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.
مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود که همه محو دیدنش بودند.
اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود که توی خواب آتیش گرفته بود.
نکته جالبش اینجا بود که سفره کامل کامل بود بجز یک چیز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا که دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح که برا نماز بیدار میشم
بیدارتون میکنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.
من آب دهنمو سریع قورت دادم.
خلاصه دشکها پهن شد و همگی داخل دشکهای خنک و نرم مادربزرگ خوابیدیم.
منم پتو را تا خرخره کشیدم و نفهمیدم کی چشام رفت روی هم تا اینکه...
با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهی کنجکاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
که عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.
مادربزرگ قر قر کنان گفت: بیا عزیز. بابات که بیدار نمیشه
امیرو بیدار کن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوکت فرستاده
سمنو بگیرم.بعنوان بهونه کردن گفتم آخه من که اینجارو بلد نی...
اما هنوز جملم تموم نشده بود که مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.
اینجا که شهر نیست که هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا کجا هست!
خلاصه کافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون
بیرون ساکت ساکت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شکوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.
خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.
کلون کهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر کردم اما خبری نشد.
دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم که یکدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.
کیه کیه؟ داد زدم من نوه ی شوکت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.
گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.
رفتم سمت باغ که پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.
هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین
دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.
داد زدم: بی بی کجایی ؟ بی بی؟
که یک صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی کع تو عمرم زده بودم زدم.
یک موجود پشمالو
۲۲.۷k
۳۰ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.