بهمن رافعی شاعر بروجنی

زنده‌یاد "بهمن رافعی بروجنی"، فرزند عبداللَّه، ملقب به "شاعر آب‌ها"، شاعر، نویسنده و ادیب معاصر در سال ۱۳۱۵ خورشیدی، در بروجن استان چهارمحال و بختیاری دیده به جهان گشود.
نیای مادری او "ذوالفقار رفیعیان" مردی ادیب، شاعر، خوشنویس دارای صدایی خوش بود. پدرش نیز باسواد و خوش خط بود و به کشاورزی و پیله‌وری و بُنَکداری امرار معاش می‌کرد.
وی پس از اخذ دیپلم ادبی به دانشگاه اصفهان رفته و از آنجا لیسانس ادبیات گرفت. از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۴ در دبیرستان‌های بروجن تدریس نمود و پس از آن در اصفهان در دبیرستان‌های آنجا به تدریس ادامه داد. پس از بازنشستگی، به تدریس فیلمنامه‌نویسی در انجمن سینمای جوان و داستان‌نویسی در حوزه‌های هنری و شعر در انجمن ادبی جوان آموزش و پرورش پرداخت و در انتشار مجلّه ادبی جوانه (از انتشارات انجمن ادبی جوان) نقش بسیار مهمّی داشت.
ایشان از نوجوانی قریحه و طبع شعر داشت و به پیشنهاد یکی از شاعران بروجن، مرحوم اشراقی «جاوید» تخلّص می‌کرد. امّا کمی بعد از استفاده از آن در اشعار خود صرف نظر کرد. همچنین در این ایام به نوشتن داستان نیز می‌پرداخت و آثار او در مجلات چاپ می‌شد. در سال ۱۳۴۳ نخستین مجموعه داستان او با نام «انتظار» به چاپ رسید.
استاد رافعی در تشویق شاعران و قصه‌نویسان و راهنمایی و اصلاح آثار آنان تلاش داشته و در مسابقات و جشنواره‌های مختلف آثار ادبی را داوری نموده و خود نیز به طور مستمر و پیگیر به خلق آثار ادبی ارزشمند ادامه داده است.
شعر او از همان آغاز برخلاف اشعار اغلب سروده‌های شاعران اصفهان، دارای مضامین نو و فضاهای تازه بوده و به عقیده خودش مرهون کناره‌گیری از انجمن‌های ادبی و تلاش و مطالعه مستمر و خودجوش او بوده است.
ایشان که در سال‌های آخر عمر خود در شهر دولت‌آباد برخوار اصفهان سکونت گزیده بود در ۲۲ آذر ماه ۱۴۰۰ در ۸۵ سالگی درگذشت و در باغ رضوان اصفهان به خاک سپرده شد.


▪︎کتاب‌شناسی:
- گلزار جاوید (شعر)
- انتظار (داستان)
- اگر این ماهیان رنگی نبودند (شعر)
- بی‌عشق، ما سنگ ما هیچ (شعر)
- سال‌های ابری (شعر به لهجه بروجنی)
- گلجون و لیشمانیا (شعر کودک)
- روشنی در قفس ماندنی نیست (شعر)
- یک دست بی‌صدا نیست (شعر)


▪︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
یک دست، بی‌صدا نیست
دستی که می‌نویسد فریاد واژه را
دستی که می‌نگارد نیرنگ و رنگ را
دستی که می‌گشاید جان‌های خسته را
دستی می‌نوازد جان‌های خسته را
دستی که می‌فروزد در سینه‌ها امید
دستی که می‌زداید از آیینه‌ها غبار
دستی که با شعاع هر انگشت
چون شاخه‌های خورشید
تا بی‌کران‌هاست
یک دست بی‌صدا نیست
آوای بی‌صداست.


(۲)
از دست عزيزان چه بگويم گله‌ای نيست
گر هم گله‌ای هست، دگر حوصله‌ای نيست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز اين دست مرا مشغله‌ای نيست
ديری‌ست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ريخته‌ام چلچله‌ای نيست
در حسرت ديدار تو آواره‌ترينم
هر چند که تا خانه‌ی تو فاصله‌ای نيست
بگذشته‌ام از خود ولی از تو گذشتن
مرزی‌ست که مشکل‌تر از آن مرحله‌ای نيست
سرگشته‌ترين کشتی دريای زمانم
می‌کوچم و در رهگذرم اسکله‌ای نيست
من سلسله جنبان دل عاشق خويشم
بر زندگی‌ام سايه‌ای از سلسله‌ای نيست
يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزيزان و مرا قافله‌ای نيست.


گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
دیدگاه ها (۰)

محمد آشنا عباس منش شاعر پاوه‌ای

بهرام کیانی شاعر آملی

بیان ابراهیم شاعر کرد زبان

رها فلاحی

راضیه صابریان

سمیرا عکاشه

مسعود اصغرنژاد بلوچی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط