بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم

از بچگی تو خانواده ی مذهبی بزرگ شده بودم.. از بچگی عادت داشتم به سالی 2 3 بار مشهد رفتن ...هیئت رفتن...
هم پدرم و هم مادرم مقید بودن ...
اما از بچگی به مانتو عادت کرده بودم و فقط تو سفر های زیارتی چادر سر میکردم...
امام وقتی به دوره ی راهنمایی رسیدم دیگه چادر سر کردن حتی واسه سالی 2 بارم برام شده بود اکراه...
تحت تاثیر دوستام بودم ...اهنگهای روز ...مد روز ...
خانوادم هم برای اینکه من زده نشم فقط میگفتن شالتو محکم سر کن ...
ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود ... بلکه عصبانی میشدم از گیرایی که میدادن بهم ...
وارد دبیرستان که شدم خانوادم منو فقط یه دختر مانتویی میدیدن اما وارد رابطه های دوستی دختر و پسر هم شده بودم....
اصلا توی یه دنیای دیگه ای بودم...با اهنگهای روز زندگی میکردم...ولی هیچوقت ارامش نداشتم...همیشه یه حس بد داشتم...
نمیدونم شاید بخاطر تربیتی بود که از بچگی داشتم...
این روال ادامه داشت ... سال دوم دبیرستان اعلام کردن اردوی راهیان نور برگزار میشه و تقریبا هم اجباریه چون واحد درسی بود ...
خودم هم بدم نمیومد برم ... هم فال و هم تماشا ...
رفتم ...
یه جاهایی دلم سوخت گریه کردم ... یه جاهایی با دوستام فقط خندیدم ...
برگشتم ولی هیچ تغیری نکرده بودم ...بعد 2 ماه دیدم چقدر دلم تنگ شده واسه دو کوهه ... میرفتم عکساشو نگاه میکردم ...
با خودم گفتم کاش میشد یه بار دیگه من اونجارو میدیدم....
زندگیم به همون روال قبلی ادامه داشت و شاید هر روز هم غرق تر میشدم توی اون منجلاب...و بدتر میشدم...
اما با یه تفاوت یه بی قراریه عجیبی نسبت به جنوب و دیدن دوباره ی اونجا توی دلم افتاده بود...
وارد سال سوم دبیرستان شدم اواسط مهر بود فهمیدم دومیا دارم میرن جنوب...
دلم گرفته بودولی نفهمیدم چی شد که از یه روز سر کلاس یه نامه از دفتر اوردن که مدیر مدرسه گفته توهم میتونی بری ... من و یه سومیه دیگه...
دل تو دلم نبوود ...به مادرم گفتم ...گفت پارسال رفتی دیگه چی شد ؟؟؟ ولی من اصرار که باید برم
موافقت کردن.
و من باز رفتم دو کوهه.
رسیدم فتح المبین تا دیدمش نشستم زمین انقدر گریه کردم دیگه متوجه نبودم دور و برم کی هست و کی نیست..
حس شرمندگی داشتم ...نمیدونم از چی ؟؟؟ ولی شرمنده بودم..
یه فکرایی به ذهنم خطور میکرد که تاحالا بهشون فکر نکرده بودم...
به این که اینایی که اینجا شهید شدن واسه چی رفتن ؟
واسه چی دخترشون حس پدر داشتنو نچشید ؟
اگر دختراشون منو ببینن چقدر از من دلخور میشن ؟
من مدیون اونا هستم ...من مدیون پدر نداشتن اونا هستم
منی که 2 روزه از شهرم اومدم دلم تنگ شده...اونا هم دلشون تنگ شد ولی واشه چی موندن ؟
موندن که من بی لیاقت الان بمونم؟
از خودم متنفر شدم ...
یه فکرایی میومد تو سرم : تو باید تغییر کنی....
روز برگشت جلوی دو کوهه ایستاده بودم و چشمام پر از اشک و همه جا تار ...
نشستم تو اتوبوس..انقدر گریه کردم همه به صدای من اشک ریختن ...
من گریم واسه یه چز بود...نمیخواستم برم ...
میترسیدم برم و یادم بره ... یادم بره اینجا چی شد ... یادم بره کجا بودم ..
نمیخواستم برگردم تهران ... اون شهر لعنتی که پر از گناه بود ... پر از همه چی بود به جز یاد همت ... به جز یاد دو کوهه.
برگشتم ولی 2 دل بودم ...17 سال زندگی با یه سبک ..و حالا 360 درجه تغییر...
نمیدونستم از پسش بر میام یانه ....
ولی یه حسی بهم میگفت تو دیگه عهد کردی...
رسیدم تهران ...همون شب اولین امتحان بود.
سرماخورده بودم ...رفتم دکتر...
چادرمو سرم کردم...
وقتی رفتم بیرون دیدم چقدر دووسش دارم این چادر سیاهمو ...چقدر احساس غرور میکنم باهاش ...
با تمام نظرات مخالف دوستانم ... با اینکه هیچ یک از همسالانم درک نمیکردند تفکرات و نظراتم رو ...نمیفهمیدند منظورم رو ...
نسبت به اهنگهای مورد علاقم یه حس بدی پیدا کرده بودم...حس کاذب بودن و پوچ بودن ... دوستی های بین دختر و پسر به نظرم شرم اور و پوچ شده بود ....
و چقدر ممنون بودم از شهید همت ...و چقدر عاشق دوکوهه بودم ...
و اون روز اول محرم ...
این شد اغاز زندگی من.. محرم سال 93...
روز به روز محکم تر و عاشق تر ...
الان هم بیرون که میروم میگویم : چقدر دوستت دارم چادر دوست داشتنیه من ...!
پ.ن: ماجرای یک هموطن محجبه شده
دیدگاه ها (۹)

پای منبر✅ حجت الاسلام حائری زاده: چگونه فحش ندهیم؟بد زبانیب...

شرمنده :'(

⚫ امام حسن علیه السلام_بقیعبوی بقیع می وزد امشب به جانِ ما ص...

.                              ꕮ 𝐿𝐸𝐸 𝑆𝐴𝑁...

در کنارت بودن باعث ذوقم میشه ...دیشب که دیدمت حقیقتا از ذوق ...

یادم رفته بود یه جایی به نام ویسگون تو بچگی فعالیت میکردم و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط